#هکر_قلب_پارت_136

_سلام...
دستام رو توی جیبم فرو بردم و گفتم:
_امتحانات از کی شروع میشه؟
_یه هفته ی دیگه ...
_حواست هست؟
_شک نکنین آقای پارسیان..حواسم به همه چیز هست...لازم نیست نگران باشین...
برگشتم سمتش و زیر نگاهم گرفتمش و با خونسردی گفتم:
_میخوام بعد از اتمام این ماموریت شرکت رو به تو بسپرم.
متعجب نگاهم کرد...خواست چیزی بگه که گوشیم زنگ خورد...از روی میز برداشتمش...هلیا بود...به آرمان اشاره کردم که از اتاق بره بیرون و گفتم:
_منتظر باش باهات حرف دارم...
بعد از اینکه آرمان بیرون رفت و درو بست گوشی رو جواب دادم:
_بله؟
صدای ظریف و پرعشوه اش تو گوشم پیچید..باید بهش تذکر میدادم که انقدر تو حرفاش عشوه نیاره...واسه من اشکالی نداشت ولی اگه با بقیه هم اینطوری حرف میزد....بی غیرت نبودم که بتونم همچین چیزی رو قبول کنم....
_الو سلام شهاب..چطوری؟
یاد زمانایی افتادم که باهام رو به رو میشد...در مقابلم گستاخ و پشت تلفن مظلوم...لبخندی روی لبام نشست.
_ممنون.خوبم...مشکلی پیش اومده؟
ناراحت شد و جوری که صفت مظلوم اصلا دیگه شایسته اش نبود گفت:بد نبود تو هم حالمو میپرسیدی...
دختره ی دیوونه..لبخند روی لبم پهن تر شد ولی توی کلامم نشون ندادم:
_وقتی زنگ زدی یعنی حالت خوبه..حالا کارتو بگو...
صداش گرفته به گوشم رسید که گفت:
_ولی من الان توی بیمارستانم....
کنترلمو از دست دادم و با صدای بلند و متعجبی گفتم:
_چـــی؟واسه چی بیمارستان هلیا؟

romangram.com | @romangram_com