#هکر_قلب_پارت_135

_بگو آرمان...
پوزخندش عمیق تر شد...حوصله ی گوش دادن به تلفنش رو نداشتم...الان بهترین زمان برای رفتن بود...پس منم با اعتماد به نفس ابرویی براش بالا انداختم و چشمک زدم و از اتاق اومدم بیرون....پسره ی خودخواه...
((شهاب))
وطنی توی شرکت...جلوم روی مبل نشسته بود...سرش رو انداخته بود پایین...سکوت کرده بودم تا بیشتر عذاب بکشه...خودمم نمیدونم چرا ولی بیش از حد بخاطر اینکارشون عصبانی بودم...یه چیزی روی روانم رژه میرفت.....اینکه اونا هلیا رو از پنجره زیر نظر داشتن و ممکن بود....
دستام ناخودآگاه مشت شد...فکر آزار دهنده ای بود ولی امکان داشت اونا هلیا رو با لباس های نامناسب...ناودآگاه دندونام رفت روی هم و گفتم:
_توضیحاتتو بده گوش میکنم.
سرش رو بلند کرد..با لحن پوزش طلبانه ای گفت:
_آقای پارسیان..باور کنید من نیت بدی نداشتم...
غریدم:این توضیح نشد...دلیلتو برام بگو.
توی چشماش تردید رو خوندم..ولی پس از لحظه ای گفت:
_تصمیم شما خیلی ناگهانی بود..نامزدی با دختری که...خب من اون دختر رو اینجا دیده بودم..همون روزی که اومده بود اینجا برای یک موضوعی هکر میخواست...عجیب بود...
اومدم وسط حرفش و با لحنی کوبنده و توبیخ کننده گفتم:
_فکر نمیکنی مقامت خیلی پایین تر از این باشه که بخوای تو کارای من دخالت کنی؟
_اما...
_بس کن..وطنی تو خدمات زیادی کردی...برای همین انقدر ملایم باهات برخورد میکنم..اشتباه تو اشتباه خیلی بزرگی بود...انقدر بزرگ که میتونم به راحتی هویتتو توی ایران از بین ببرم و دیگه جایی برای زندگی کردن توی ایران نداشته باشی...تو توی کار مافوقت دخالت کردی...نامزدیه من...زندگیه خصوصیه من به هیچ احدی مربوط نیست...و تو بی شرم بودن رو به حدی رسوندی که به خودت جرات دادی نامزد منو....
با چشمای به خون نشسته نگاهش کردم...فکر کردن به این موضوع به طرز عجیبی روانیم میکرد...فهمیده بود خیلی عصبانیم برای همین صداش در نیومد...نگاه تیزم روش بود...سعی کردم خونسردیمو به دست بیارم سپس گفتم:
_از کار برکنار شدی...البته خودت میری و شخصا استئفاتو تحویل میدی...میدونی که نمیخوام کسی اینجا متوجه هویت من بشه...سربلندی از فردا برای یه مدت اینجا رو اداره میکنه...الان هم برو توی اتاقش و توضیحات لازم رو بهش بده...
_آقای پارسیان من میخواستم...
_حرف دیگه ای نمونده..میتونی بری...
از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره...پیپم رو در آوردم...نمیخواستم بیشتر از این چشمم به وطنی بیفته چون حس بدی پیدا میکردم...اینکه انقدر دست دست کردم تا یه عده به ناموس من چشم داشته باشن...هرچقدر هم که این محرمیت قراردادی باشه هیچکس همچین حقی رو نداره...صدای تلفن روی میز بلند شد...میدونستم برای چی منشی زنگ زده...تلفن رو برداشتم و بدون اینکه بزارم حرفش رو بزنه گفتم:
_بفرستش داخل.
گوشی رو گذاشتم و همونطور رو به پنجره پپ میکشیدم...سالهاست که با این پیپ مانوس شدم...ساحل امروز برمیگشت...نصف ماموریت رو به خوبی انجام داده بود...بیشتر از این موندش ریسک بزرگی بود...صدای باز شدن در رو شنیدم..بدون اینکه برگردم گفتم:بیا جلو آرمان...
صدای قدم هاش رو شنیدم...کمی بعد توقف کرد و گفت:سلام آقا...

romangram.com | @romangram_com