#هکر_قلب_پارت_134
-هوا برت نداره آقا...تو کی باشی که باز داری سر من داد میزنی؟حتی اسمت توی شناسنامه ام نیست.پس حد خودتو بدون...
دندون قروچه ای کرد و گفت:
_چه اسمم تو شناسنامه ات باشه چه نباشه حق نداری از این غلطا بکنی.
با دستام پسش زدم...اول کنار نرفت...ولی بعد از نگاه تیزی که بهم انداخت خودشو کمی کنار کشید و ادامه داد:
_جرات داری یه بار دیگه تا این حد پیش برو..
رگ های پیشونی و گردنش بیرون زده بودن...انقدر حساسیت نمیدونم از چی بود...نمیتونستم انکار کنم که ترسیدم...ولی ترجیح دادم فعلا چیزی نگم...زیر نگاه خیره اش بودم ولی از رو نرفتم و در حالیکه با چشمایی گستاخ بر و بر نگاهش میکردم مانتو و شالم رو برداشتم و تا نزدیکیه در رفتم...وقتی به در رسیدم برگشتم و با یک لبخند شیطانی گفتم:
_من هرکاری دوست داشته باشم میکنم و تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی...پس انقدر جلوی من حرفای مفت ردیف نکن که پشیزی برام ارزش نداره...
یعنی آتیش بود که از توی چشماش شعله میکشید....صبر رو جایز ندونستم و سریع دستگیره رو گرفتم و کشیدم پایین ولی....اه لعنتی...در چرا باز نمیشه...دو سه بار دیگه بالا و پایین کردمش ولی دریغ از یک میلیمتر حرکت...تازه یاد حس گر روی در افتادمم.این در فقط توسط شهاب بازو بسته میشد...خدایا غلط کردم..چیز خوردم...تو روحت هلیا...تو روحت...آخه دختره ی نفهم این چه حرفایی بود زدی...عین آدم میگفتی چشم و میرفتی بیرون...حتی جرات نداشتم سرم رو برگردونم...فقط لبم رو گاز گرفته بودم و باز هم با ناامیدی دستگیره رو تکون میدادم...
صدای بلند شدنش از تخت و سپس پاشنه های کفشش رو شنیدم که به آرومی ولی محکم به سمتم میومد...اشهدان لا اله الله... و اشهد ان محمد....آخ...آخ..ول کن لامصبو...دستمو از پشت گرفته و پیچونده بود...آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
_کجا در میری دختره ی گستاخ؟چرا اول فکر نمیکنی بعد اون زبون بی صاحابتو تو دهنت بچرخونی که به این روز نیفتی؟
آخه خدا من به کی دردمو بگم..چرا من انقدر بدبختم...حاضر نبودم غرورم رو بشکنم و ازش معذرت بخوام..یا حتی بخاطر فشاری که به دستم میاورد یه آخ بگم...فقط داشتم از درون خودخوری میکردم...وقتی دید چیزی نمیگفم منو بیشتر به در چسبوند و خودش از پشت بهم چسبید...دمای بدنم به شدت بالا رفت...با تمسخر خندید و دوباره زمزمه کرد:
_میدونی امروز چقدر رو اعصاب من بودی؟میدونی دلم میخواد همین الان گردنتو خورد کنم؟
زیر لب گفتم:عوضی..فقط بلدی پاچه بگیری
_چـــی؟نشنیدم!!!بلند تر بگو عزیزم...حیفه این نجواهای عاشقانه نیست که به آرومی گفته بشه...
کفریم کرده بود...خواستم از پشت جا پا بندازم و تلنگری بهش بزنم که خیلی زود فهمید و جا خالی داد..خندید و گفت:
_دختره ی وحشی...خیلی ....
نزاشتم ادامه ی حرفش رو بزنه و با تمام قدرت و غرور و اعتماد به نفسم با آرنج کوبیدم به شکمش....کمی تکون خورد و من سریع برگشتم..این همه سال الکی آموزش های رزمی نمیدیدم که....میدونستم دردش نگرفته...با ابروهای بالا رفته و با لذت داشت نگاهم میکرد..خوشش میومد به هم میپریم..اگه من هلیا نباشم که این موضوع رو درک نکنم.....دیگه مثل اول عصبانی نبود...زل زدم تو چشماش و با نهایت گستاخی گفتم:
_از مادر زاده نشده کسی که بتونه به من زور بگه...
با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و گفت:
_میبینی که من میتونم بهت زور بگم..پس از مادر زاده شده...
انگشتام رو از خشم کف دستم فشردم و گفتم:
_در اون حد نمیبینمت...
دوباره اخماش داشت توی هم میرفت که صدای گوشیش بلند شد...بعد از 5 ثاینه ,نگاه خیره اش رو از روم برداشت و بعد از باز کردن دربه سمت گوشی رفت...اول به شماره نگاه کرد و سپس نگاه دقیقی به من انداخت..سکوت کرده بودم....با پوزخنید که دلیلش رو نمیدونستم به من نگاه کرد و جواب داد:
romangram.com | @romangram_com