#هکر_قلب_پارت_133

_چرا فرار میکنی؟
آدمی نبودم که زیر بار حرف زور برم...حتی اگه قلبم خواهان انجام اون کار باشه...با اخم غلیظی زل زدم تو چشماش و گفتم:
_هیکلتو بکش اونور...عین هیولا خودتو انداختی روی من حاجی .نمیگی زهره تَرَک میشم!!
و با دستم خواستم پسش بزنم که دو تا دستم رو با یه دستش گرفت و لبخند شیطونی زد که ازش بعید بود و گفت:
_خیلی دلت میخواد منو عصبانی کنی ..آره؟
_اگه عین آدم رفتار کنی منم مجبور نمیشم تند برم.حالا هم برو کنار..دلیلی نداره من روی تخت تو باشم...
چند ثانیه که برای من خیلی گذشت بهم زل زد و سپس ناگهانی پرسید:
_سهیل حرف دیگه ای نزد؟
چشمام گرد شد..اصلا یادم رفت که الان تو چه وضعیتی هستیم...با گنگی گفتم:
_مثلا چه حرفی؟
تردید داشت که حرفشو بزنه یا نه..ولی بلاخره لب باز کرد و گفت:
_گفته بودی حس کردی سهیل بهت احساس پیدا کرده....امروز اشاره ای بهش نکرد؟
کمی فکر کردم و گفتم:
_منم فکر میکردم امروز حتما یه چیزی میگه...البته دو سه بار تو چشماش خوندم که میخواد یه چیزی رو بهم بگه...مخصوصا این آخرا..ولی وقتی گوشیش زنگ خورد...نیمدونم......دستش رو اورد جلوی صورتم...شک نداشتم میخواست اعتراف کنه...ولی لحظه ی آخر دستشو پس کشید و گفت برگردیم...
اخماش لحظه به لحظه بیشتر تو هم میرفتن و در آخر با اخم غلیظی گفت:
_و اگه اون دستش رو عقب نمیکشید تو به راحتی اجازه میدادی که لمست کنه؟
دوباره رگ غیرتش زده بود بالا...میدونستم به طرز فجیعی روی اینجور مسائل حساسه...شیطنت من بیشعورم اون لحظه گل کرد و گفتم:
_آره خب..کار خاصی که نمیکرد..بعدشم حرکتش ناگهانی بود من...
با چنان اخمی نگاهم کرد که دیگه نتونستم جیک بزنم...صدای عصبانیش ولی با کلمات شمرده توی گوشم پیچید:
_مگه روزای اول بهت نگفته بودم تا وقتی اسمم روته حق نداری همچین غلطایی بکنی؟
حتی آب دهنم رو نمیتونستم قورت بدم..وقتی دید جوابش رو نمیدم دوباره مچ دستم رو گرفت و با صدای خشن تر و بلند تری گفت:
_گفته بودم یا نه؟
با دادش به خودم اومدم..منم اخمامو تو هم کشیدم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com