#هکر_قلب_پارت_132

ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_باید طرف خیلی قهار باشه که تونسته باشه رو اعصاب تو کار کنه...برم پیشش شاگردی شاید به دردم خورد..حالا کی؟
یکی از انگشتام رو گرفت بین دستاش و محکم فشار داد طوری که دوست داشتم جیغی از درد بزنم ولی نزدم فقط چپ چپ و مغرور نگاهش کردم...از زیر دندون های به هم چسبیده اش گفت:
_تو
انقدر محکم انگشت وسطم رو فشار میداد که حتی نتونستم از این حرفش متعجب بشم..فقط گفتم:
_من؟مشکل از اعصاب خودته برادر..وگرنه من ...
با فشاری که روی دستم آورد نتونستم ادامه ی حرفم رو بزنم...حس کردم غم توی چشماش برای یه لحظه رفت و برق شیطنت توشون دیده شد و با لحنی نیمه مغرور و نیمه شیطون گفت:
_چرا داد نمیزنی؟
به سختی میتونستم حرف بزنم...چون هی فشار دستش رو بیشتر میکرد.گفتم:
_مشکلی ندارم که بخوام داد بزنم.
لباش به لبخندی از هم باز شدن...روانی بود...تفریحاتشم عین آدم نبود...فشار بدی رو به دستم آورد که مجبور شدم برای داد نزدن لبم رو محکم گاز بگیرم...کم کم لبخند از روی لباش محو شد و جای خودش رو به اخم داد...فشار دستش رو هم از روی انگشتم برداشت ولی هنوز دستم توی دستش بود..با همون اخم گفت:
_لبتو ول کن...
متعجب نگاهش کردم و گفتم:چـــی؟
خم شد و از میز عسلیه کنارش یه دستمال برداشت ...سپس سمت من اومد و روی یه دستش تکیه داد و دستمال رو گرفت سمت من...تو شوک کارش رفته بودم...وقتی دستمال مماس لبم شد سرگردان نگاهم کرد...چشماش روی صورتم چرخید.....سرش رو برگردوند و آروم بهم گفت:بگیر لبتو تمیز کن خون اومده...
تو دلم خندیدم..داشت هوایی میشد..معلوم بود...دستمال رو گرفتم و بیخیال لبم رو پاک کردم..خیلی خون نیومده بود..روی تخت دراز کشید..یکم لبم رو خوردم و بعدش گفتم:دستمال رو کجا بندازم؟
سرش رو برگردوند و به سطل آشغال اشاره کرد...بلند شدم و دستمال رو توی سطل آشغال انداختم..روی تخت خم شدم و مانتو و شالم رو برداشتم...دیگه که اینجا کار نداشتم....پس خیلی ضایع بود اگه بیشتر میشستم...اینم که چیزی در مورد قرارم با سهیل نمیپرسید....هنوز سر شالم رو نگرفته بودم که دست شهاب دور مچم حلقه شد و منو کشید روی تخت...چون ناگهانی این حرکت رو کرد پرت شدم روی تخت ولی سرم دقیقا روی سینه اش فرود اومد...نفهمیدم چی شد...شوکه شده بودم..فقط خواستم به طور غیر ارادی و غریزی بلند بشم که دستای محکم شهاب که مچ دستم رو گرفته بود این اجازه رو بهم نداد...
سرم رو کمی بلند کردم و متعجب بهش نگاه کردم..نگاه بیخیالی بهم انداخت و گفت:
_یکم دراز بکش...
چشمام شد دو تا گردو...خواستم با زور بیشتری بلندبشم که بازم نزاشت واینبار منو کمی چرخوند..طوری که سرم کنار سرش قرار گرفت و گفت:
_وقتی میگم دراز بکش ,دراز بکش و لجبازی نکن...
ابروهام رو توی هم گره زدم و گفتم:چرا باید دراز بکشم؟
دستام رو نوازش کرد و گفت:چون من شوهرتم..
قلبم از هیجان به شدت شروع به تپیدن کرد..آخه بی انصاف نمیگی دل صاحاب مرده ام با این حرفا آتیش میگیره...عقلم میگفت بهش بتوپ و سرزنشش کن ولی قلبم....خوشش اومده بود....قلبم این حسو دوست داشت...اما من کسی نبودم که فقط به حرف قلبم گوش بدم..اینطوری خیلی ذلیل و دم دستی میشدم که هرکسی میتونست براش دل بسوزونه...برای همین نیم خیز شدم تا از جام بلند شم که شهاب با یه حرکت غافلگیر کننده اومد بالام....طوری که دو تا دستش دو طرف صورتم و پاهاش دو طرف پاهام با کمی فاصله قرار گرفتن...با عصبانیت گفت:

romangram.com | @romangram_com