#هکر_قلب_پارت_131

نگاه تیزی بهم انداخت و گفت:چه حرفایی زد؟
بعد از این حرفش متوجه نگاه خیره اش شدم که از کمرم تا روی بازوهام و صورتم اومد...نگاهش گرمم میکرد...سعی کردم آروم باشم:
_خیلی گنگ حرف میزد...از گذشته هاش میگفت..از یه سایه...
سکوت کردم...کنجکاو نگاهم کرد..ادامه دادم:
_فکر کنم میگفت یه سایه وارد زندگیشون شد...انگار با هم خیلی خوب بودن ولی اینکه اون سایه همیشه ازش بالاتر بود اذیتش میکرد...از یک دختری هم حرف زد...میگفت حتی اون دختر هم عاشق سایه شده بود...من فکر میکنم خیلی عجیبه..احتمالا این فردی که دنبالشیم توی گذشته ی سهیل بوده...لحظه ی آخرم یه نفر بهش زنگ زد که خیلی کفری شد..
چشماش رو ریز کرد و گفت:
_متوجه شدی کی زنگ زده بود؟
کمی فکر کردم و گفتم:انقدر عصبانی شده بود که گوشیش رو کوبید به زمین...بعد شنیدم آروم زمزمه میکرد لعنت به تو سحر...
پوزخندی روی صورت شهاب نشست..مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
_تو چیزی میدونی؟
_نه
_پس چرا پوزخند زدی؟
اخم کرد و گفت:باید بهت جواب پس بدم؟
از اون نگاه های عمیق مخصوص هلیا انداختم و گفتم:
_اگه من بخوام مجبوری...
لبخندی روی صورتش اومد...ولی محزون بود...دوباره چشماش رو بست...با دیدن غم شهاب منم دلم گرفت...آروم گفتم:
_نمیخوای به من بگی چیشده؟
_بگم که چی بشه؟
_شاید حالت بهتر بشه.هرچی بریزی تو خودت بدتر میشی.
_احتیاجی به حرف زدن نیست..
از رو نرفتم و گفتم:
_کسی اعصابتو خورد کرده؟
دوباره چشماش رو باز کرد و نگاه دقیقی بهم انداخت و گفت:آره

romangram.com | @romangram_com