#هکر_قلب_پارت_130

((هلیا))
به حال دو از پله ها رفتم بالا..و هی سرک میکشیدم تا ببینم چه خبره...انقدر دلم میخواست یه روز همه رو از این خونه بیرون کنم بعد تنهایی بشینم کل خونه رو وارسی کنم...یکی از آرزوهای دست نیافتنیه من شده بود...پسره ی روانی اینبار جلو در پیشوازم نیومده بود...عادت کرده بودم بهش...در اتاقش باز بود...بقیه ی راه رو آروم رفتم....با لبخند وارد اتاق شدم و در رو بستم و گفتم:
_سلام.چطوری؟
روی تخت نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود ولی با سلام من سرش رو بلند کرد و نگاهی بهم انداخت و به آرومی گفت:
_سلام...
چشماش عین دو تا کاسه خون شده بود...وحشت کردم...این چه وضعی بود...نکنه اتفاقی افتاده..ناخودآگاه با نگرانی رفتم سمتش و دستم رو انداختم دور کمرش و گفتم:
_خوبی؟سرت درد میکنه؟چیشده؟
متعجب نگاهی بهم انداخت ...بعد از چند ثانیه روی تختش دراز کشید و دستش رو روی پیشونیش گذاشت و گفت:
_نه چیزی نیست..خوبم..
_مطمئنی؟آخه اینطور نشون نمیدی؟
صداش کمی خشن شد و گفت:
_گفتم خوبم هلیا...
داشت به سقف نگاه میکرد...بر و بر نگاهش کردم و گفتم:
_خب حالا.چرا پاچه میگیری؟
نگاه تند و تیزی بهم انداخت که از اومدنم پشیمون شدم ولی خودم رو نباختم و خیره نگاهش کردم...با عصبانیت گفت:
_چند بار بگم درست حرف بزن هلیا؟هان؟چند بار؟
متعجب نگاهش کردم و گفتم:با طرز حرف زدن من چیکار داری؟من یه مدت هستم بعدش میرم..پس زیاد خودتو درگیرطرز حرف زدن من نکن...
از دستی این حرف رو زدم تا عکس العملش رو بسنجم...چند لحظه نگاهم کرد ولی بعدش چشماش رو بست و گفت:
_تو چه پیش من باشی چه نباشی باید درست حرف بزنی...
مانتوم و شالم رو درآوردم..از زیر یه تاپ آبی پوشیده بودم....نامحرم که نبود بخوام خودم رو بپوشونم...موهام رو باز کردم و کمی تکونشون دادم...با چشمای بسته غرید:
_موهات رو روی تخت من تکون نده.
خندم گرفت.بچمون وسواس داشت...دوباره موهام رو با کش بستم و با لحن شیطون و اغوا گری گفتم:
_نمیخوای بدونی سهیل چه حرفایی بهم زد؟

romangram.com | @romangram_com