#هکر_قلب_پارت_129
_سلام آقای پارسیان
_سلام.
_یه مشکلی پیش اومده آقای پارسیان..
دستی توی موهام کشیدم...برای امروز دیگه بس بود..دیگه توان نداشتم...بسه...بسه....با عصبانیت نالیدم:
_دوباره چی شده؟
_آقای پارسیان به شدت از دور خونواده رو زیر نظر دارن...خیلی خطرناکه که بخوایم جلو بریم.
غریدم:تو کار من خطر همیشه هست...اگه هرکاری که میگم بکنین مشکلی پیش نمیاد.
صداش آروم تر شد و گفت:آقا یه مشکل دیگه هم هست!
از تن صداش وحشت کردم..مطمئن بودم اتفاق ناخوشایندی افتاده..آروم گفتم:
_چه مشکلی؟
در حالیکه تردید داشت بگه یا نه گفت:
_سیما خانم فوت کردن...
سیما زنی که با مهربانی نقش مادرم رو بازی کرد...زانو هام خم شد..با ناباوری زل زدم به دیوار...این امکان نداشت...سعی کردم نبازم...نفس عمیقی کشیدم..محکم باش پسر...محکم باش...هرکسی یه روزی میمیره...اگه این دنیا نتونستی دوباره ببینیش اون دنیا میتونی.....با صدایی که سعی میکردم هنوز صلابت قبل خودش رو داشته باشه ولی نداشت گفتم:
_چطوری فوت کرد؟
_سکته ی قلبی....
کمی سکوت کردم...ولی بعد به آرومی گفتم:
_بقیه ی خونواده رو از اونجا دور کنین...
دیگه نتونستم ادامه بدم..گوشی رو قطع کردم...
رفتم روی تخت...گوشی رو انداختم روی بالشت و سرم رو بین دستام گرفتم...خدایا یه روزه میخوای با من چیکار کنی...صبح بهم خبر میرسه ساحل توی خطره...الان هم که بزرگترین غم رو روی دلم گذاشتی.....آرومم کن خدا...خسته شدم از محکم بودن....
صدای در اتاق اومد...اصلا حوصله نداشتم...روتختی رو توی دستم فشردم تا مانع فریادم بشه ولی با ته مایه ی خشم گفتم:بگو
صدای خدمتکار اومد:آقا هلیا خانم اومدن...
_بگو بیاد بالا...
بلند شدم و در رو کمی باز گذاشتم و دوباره اومدم روی تخت نشستم...
romangram.com | @romangram_com