#هکر_قلب_پارت_128

انقدر آروم گذشت که از خودم بدم اومد...
}
چشماش رو باز کرد...قرمز شده بودن...بهم نگاه کرد از جاش بلند شد...دستامو توی دستای داغش گرفت...چشماش پر از اشک بود...پر از پشیمونی...پر از خستگی....آروم گفت:
_من باید یه چیزی بهت بگم هلیا...یه چیز که میتونه منو دوباره سازه...هلیا من تو رو....من میخوام که...
صدای گوشیش بلند شد...ای تو روح این خرمگس معرکه...به گوشیش نگاه کرد..دوباره توی چشمای من خیره شد...یه نگاهش به گوشیش بود یه نگاهش به من...آخرش هم کلافه بلند شد...چند قدم برداشت و ازم فاصله گرفت و گوشیش رو جواب داد...
ای خدا خب چی میشد یکم دیرتر زنگ میزدین از اون حرفاش که چیزی سر در نیاوردم..فقط هی میگفت سایه...ناگهان یاد چیزی افتادم..شاید این حرفا به کارمون کمک کنه...شاید اون سایه همونیه که دنبالشیم...آره..آره..شک ندارم..باید از زیر زبونش بکشم بیرون...
شهاب گفته بود دنبال کسی هستیم که خیلی مهمه...ازم خواسته بود اینو از توی لپ تاپ سهیل پیدا کنم....اگه سهیل اسم سایه رو بهم بگه کارمون تموم میشه...
صدای شکستن ناگهانیه یک چیزی منو از افکارم بیرون آورد...با ترس از جام پریدم..سهیل بود که گوشیش رو کوبیده بود به زمین....چشمام مثل گردو شد...چند بار دست توی موهاش کشید....صدای نجوا گونه اش رو شنیدم...آروم به گوشم رسید...میگفت لعنت به تو سحر...لعنت به تو...برگشت سمتم...با چند قدم خودش رو بهم رسوند..ترسیدم..کنار کشیدم...چشماش روی صورتم میچرخید....کلافه گفت:
_هلیا...
دستشو آورد جلو تا بزاره روی صورتم ولی وسط راه نگهش داشت...
_هلیا من تو رو...
سردر گم بود...چشماش ثابت نمیموند...دستش رو مشت کرد و روش رو با اکراه ازم برگردوند و گفت:برگردیم...
***
نمیتونستم تمرکز کنم...ناخودآگاه منم تو فکر رفته بودم..یاد چشمهای اشک آلود سهیل افتادم...یاد غمی که توی چشماش بود...سهیل جلوی من ضعیف شده بود و داشت از غم هاش میگفت...داشت اعتراف میکرد...و چقدر اون اعترافات براش سخت بود...میدیدم که نا امیده...میدیدم که بریده...ولی نمیدونستم چرا...
من فکر میکردم امروز به عشقش اعتراف میکنه ولی ببین به کجا کشید...توی راه دیگه چیزی نگفت..فقط دو سه بار اصرار کرد که منو برسونه ولی قبول نکردم..بهش گفتم همون جایی که سوارم گرده پیادم کنه..باید میرفتم پیش شهاب و حرفای سهیل رو براش میگفتم..
به این بهانه میتونستم بازم پیشش باشم...وای یه چیزی....اصلا یادم نبود باباپس فردا برمیگرده...یه ترسی توی دلم اومد...نمیدونستم بابا میخواد چطوری برخورد کنه..به زبون هما اعتماد نداشتم..درسته خواهر خوبی بود..ولی از اون آدمایی بود که اگه فکر میکرد کارش درسته دیگه به منه بدبخت فکر نمیکرد و میرفت همه چیزو میزاشت کف دسته بابا...
وقت خداحافظی سهیل دیگه نگاهی بهم ننداخت...احساس خوبی نداشتم...حس میکردم روی دوش سهیل پر از غم و سختیه...ولی هنوز نشکسته...خدا کنه زودتر به آرامش برسه...برای یه تاکسی دست تکون دادم و سوار شدم.
***
((شهاب))
روی تختم دراز کشیدم...حوصله ی کار کردن نداشتم..الان هلیا پیش سهیل بود..یعنی چی میخواست بشه؟سهیل میخواست چی به هلیا بگه؟دستم رو زیر سرم گذاشتم و کلافه چشمام رو بستم...از این بازی خسته شده بودم...هر چی پیش میرفتیم بیشتر روحم خسته میشد...چرا این دختر انقدر عذابم میداد...چرا جلوی من گستاخی میکرد؟وقتی سرش رو بالا میگرفت و چشم تو چشم صداش رو جلوم بالا میبرد دوست داشتم گردنش رو بشکنم...تیشرتم رو درآوردم..از زیر یک رکابیه سفید تنگ تنم بود...
گستاخ...گستاخ..گستاخ...آدمت میکنم....
گوشیم روی میز لرزید..از جام بلند شدم و گوشی رو گرفتم....به شماره نگاهی انداختم...
_بله؟

romangram.com | @romangram_com