#هکر_قلب_پارت_127
یه نفر دیگه...
یه آدم ساده...
یکی که جذاب بود...
جوون بودم...غرور داشتم...میخواستم بهترینا مال من باشن...
ولی اون میخواست مال یکی دیگه باشه..
مال همون سایه....
سایه همیشه یه قدم جلوتر بود...
دیگه قدرت داشت...
دیگه بچه ای نبود که خونواده ی من ازش محافظت کنن...
اون قوی شده بود...به حدی قوی شده بود که هرکاری میخواست میتونست بکنه...
منم باهاش بودم..چون اون منو ساخته بود...
ولی پشت سرش بودم...بهش نمیرسیدم...
باید میرفتم...
چون نمیخواستم دوم باشم...نه توی عشق نه توی.....
}
نمیفهمیدم چی میگه...فقط متعجب داشتم گوش میکردم چی میگه..حرفاش سرو ته نداشت...اصلا برای من معنی نداشت...به اینجای حرفش که رسید یه قطره اشک رو دیدم که از گوشه ی چشمش چکید...ادامه داد:
{_رفتم پیشش...منو از خودشم بیشتر دوست داشت...
ازش قول گرفتم....
یه قولِ}
نتونست حرف بزنه..چشماش رو بست و چشم بسته ادامه داد:
{یه قول ازش گرفتم...میدونستم نامردی بود...ولی خندید و قبول کرد...
چیزی نگفت...
هیچی نگفت...هیچی...
romangram.com | @romangram_com