#هکر_قلب_پارت_14
سرشو انداخت پایین و گفت:آروم تر.
_اوه.باشه باشه.
سر کامپیوترو بیشتر به سمت خودش برگردوند و گفت:آیدی طرف رو داری؟
سریع گوشیمو در آوردم و گفتم:البته.
آیدی سهیل رو توی گوشیم ذخیره کرده بودم.براش خوندم.و زل زدم بهش.با دقت داشت کارشو انجام میداد.....20 دقیقه ای گذشته بود.آدرس فیس بوکشم دادم...داشتم بال در میاوردم.تا 5 دقیقه ی دیگه مقاله رو میگرفتم و برای استاد ایمیل میکردم و میگفتم مقاله ای که دیشب فرستادم اشتباه بود.دستامو توی هم قفل کردم...وای ...چه حس خوبی...
پسره ناگهان با صدای نسبتا بلندی گفت:فهمید....
و سریع دستش رفت سمت دکمه ی پاور کیس و با عجله از همون جا خاموشش کرد.
متعجب گفتم:چیشد؟کی فهمید؟
چهره ی پسره وحشت زده شده بود.رو به من گفت:پاشو خانم..پاشو..برو بزار به کارامون برسیم.
من که کم کم داشتم از شوک بیرون میومدم و عصبانی میشدم.از جام بلند شدم و با صدای نسبتا بلندی که شبیه داد بود گفتم:درست حرف بزن...بگو اطلاعاتی که میخواستم چیشد.
توجه همه به سمت ما جلب شده بود.نگاهی به اطرافم انداختم.یک پسر حدودا سی ساله با لباس های نه چندان نو و شیک از پله ها پایین میومد..به خاطر داد من چند لحظه با تعجب سمت مارو نگاه کرد......عجب قیافه ای داشت....چه چشمایی....هیکلشو.....توی صدم ثانیه با خودم فک کردم اگه این لباس های بهتری میپوشید چه تیکه ای میشد.کم مونده بود بلند رو بهش بگم ای جونم...ولی اون فقط همون یک نگاه رو انداخت و بی توجه به ما به راه خودش ادامه داد.بقیه داشتن بهمون نگاه میکردن..به خودم اومدم و ادامه دادم:
_اگه کارمو انجام ندی این شرکتو رو سر خودتو اون صاحابش خراب میکنم.اصلا رییست کو؟
به همه نگاه کردم تا شاید کسی جوابمو بده.اون مرد بد تیپه همونی که قیافش جیگر بود کنار در که رسید چند لحظه صبر کرد و بعد رفت بیرون.شونه ای بالا انداختم.پسره که از عکس العمل من بیشتر ترسیده بود گفت:لطفا بشینین براتون توضیح میدم.
با عصبانیت دوباره سرجام نشستم و نفسمو دادم بیرون.
_توضیح نمیخوام.مقاله ی منو بده.
در حالیکه سعی میکرد آروم باشه و من رو هم آروم کنه گفت:ببینین خانم...من از همون اول هم اشتباه کردم.شما باید مشکلتون رو با پلیس در میون بزارید...
خواستم بیام وسط حرفش که دستشو آورد بالا و گفت:صبر کنین خانم تا حرفمو بزنم.
به دورو اطرافش نگاه کرد و سرشو آورد جلوتر و آروم طوری که فقط من بشنوم گفت:
_من سعی کردم وارد کامیپوترش بشم...ولی شما به من نگفته بودین با یه آدم فوق العاده حرفه ای طرفم...خودش هم توی اینترنت بود و نمیدونم چطوری فهمید که من دارم بهش نفوذ میکنم.غیر از اینکه خیلی سریع منو بیرون کرد نزدیک بود اطلاعات اینجارو هم به هم بریزه.میدونین اون وقت چه فاجعه ای رخ میداد؟رییسم میفهمید من بیچاره میشدم...
گنگ نگاهش کردم...یعنی سهیل تا این حد وارد بود؟
ادامه داد:شما میتونین پلیس رو در جریان بزارین...میتونن خیلی بهتون کمک...
اومدم وسط حرفش و نفهمیدم چی شد که این حرف خبیثانه رو زدم:
اگه بهم کمک نکنین رییستون رو در جریان میزارم.
romangram.com | @romangram_com