#هکر_قلب_پارت_116

داشتم دنبال راه فرار میگشتم...اگه اون یارو غریبه سرش رو مینداخت پایین میتونستم در برم...ولی چشمش به وطنی بود و با شرم گفت:
_اشتباه کردیم آقای وطنی..شما منو مجبور کرده بودین توی این بازی شرکت کنم...ببینین به کجا رسیدیم؟خیلی بچگانه عمل کردیم..
وطنی سردرگم و آروم گفت:
_برو خدا رو شکر کن که فقط از کار برکنارت کرد...من غیر از این فردا باید جواب پس بدم...شهاب از این موضوع هرگز نمیگذره..با بدکسی بازی کردیم....
چشمم به دوتاشون بود که دیدم دست مرده رفت توی موهاش و چشماشو بست...فرصت رو غنیمت شمردم و عین جت از جلوی در پریدم اونور...و از واحد خارج شدم....خدا رو شکر نفهمیدن...ولی حالا شهاب رو چیکار میکردم...یا پیغمبر..
چطوری خودمو قبل از شهاب برسونم ساختمون خودمون...چه صحنه ای بشه اگه هما و شهاب دوباره با هم رو به رو بشن...
سریع پریدم توی آسانسور..خدایا خودت بهم کمک کن...خدایا به جوونیم رحم کن...خدایا من نمیخوام آبروم بره...
چشمام و بسته بودم و زیر لب دعا میخوندم که در آسانسور باز شد...خواستم با سرعت تمام بدوم که در قدم اول با یه تیکه سنگ برخورد کردم و داشتم کج میشدم که بیفتم ولی دست یه نفر دورم حلقه شد...
با دستم پیشونیم رو گرفتم..ای تو روحت یارو...تو از کجا پیدات شد...سرم رو آروم آروم بلند کردم تا یه دو تا فحش بدم که چشمم تو چشمای مشکیه شهاب ثابت موند....خودم رو از توی بغلش کشیدم بیرون.
خیره نگاهم کرد و گفت:اینجا چیکار داشتی؟
خدایا چرا با من اینکارا رو میکنی...مگه چه گ*ن*ا*هی کردم...ندیدی با اونا چطوری حرف زد..الان آخرین دق دلی هاشو سر من بیچاره خالی میکنه که...یکم ترسیده بودم..ولی سعی کردم نشون ندم..
_م...من..نگران شدم..آخه چیزی نگفتی..فکر کردم ممکنه...
زیر نگاه خیره اش داشتم نفس کم میاوردم...خودش اومد وسط حرفم و گفت:
_برو حاضر شو..
متعجب نگاهش کردم...بی احساس چشماش روی چهره ام بود...فکر نمیکردم به همین راحتی کوتاه بیاد..ولی خب خوشمم نمیومد انقدر مغرور با من حرف بزنه...ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_احیانا قصد نداری توضیح بدی داری چیکار میکنی؟
_احتیاجی به توضیح نیست..
_ولی این وسط داره با زندگیه من بازی میشه.پس باید توضیح بدی...یعنی چی که هرکاری دلت میخواد میکنی..
ظاهر آرومش از بین رفت و دوباره عصبانی شد و گفت:
_حرف نزن هلیا..
رفتم تو شکمش و سرم رو بالا کردم و حق به جانب گفتم:
_هروقت دلم بخواد حرف میزنم و سوال میپرسم تو هم موظفی بهم جواب بدی.
بازوی سمت راستم رو محکم بین دستاش گرفت و کمی تکون داد و گفت:

romangram.com | @romangram_com