#هکر_قلب_پارت_115
در نیمه باز مونده بود و اگه میرفتم جلو دیده میشدم.پس سرجام موندم...
مردی که تازه اومده بود پشت شهاب ایستاده بود..سن و سالش نسبتا بالا میخورد..یا بهتره بگم میان سال...
البته چهره اش رو نمیدیدم...از روی هیکلش و طرز ایستادنش متوجه شدم....شهاب از جاش تکون نخورد..فقط کمی سرش رو کج کرده بود ...
صدای سنگین و سرد شهاب اومد:توضیحی داری بدی وطنی؟
اِاِاِ پس این وطنی بود...اوه اوه..الان شهاب دخل هردوتاشون رو میاره...احساس کردم وطنی گیج و سرگردونه..با همون لحن جواب داد:
_آقای پارسیان این یک موضوع.....
مکث کرد...نمیدونست باید چی بگه...بعد از چند لحظه حرفش رو عوض کرد:
_این برای امنیت شما بود...قرار نبود ادامه دار باشه..مافقط میخواستیم کمی...
شهاب از سر جاش بلند شد و برگشت به سمت وطنی...حالا نیم رخ عصبانیش رو میدیدم...رخ به رخ وطنی ایستاد واز بالای سر نگاهش کرد و گفت:
_این جواب من نبود...قانون هایی که تعیین کرده بودم رو پشت گوش انداختی وطنی...بدجور هم پشت گوش انداختی...میدونی چیکار کردی؟میدونی چه توهین بزرگی به من کردی؟اصلا حواست به کاری که میکردی بود...حواست بود؟
ناگهان فریاد بلندی زد و گفت:
_لعنتی تو زن منو زیر نظر گرفتی!!!!
وطنی ترسید و چند قدم عقب رفت...شهاب جلوتر اومد و گفت:
_زیر نظر گرفتن کسی که به عنوان نامزد توی زندگیه من اومده عواقب سختی داره...دنیا رو رو سرتون خراب میکنم...
دستش رو به حالت تهدید جلوش گرفت و گفت:دنیا رو...فهمیدی؟
سر وطنی رو دیدم که بالا و پایین رفت....قلبم به اوج هیجان رسیده بود..چقدر دفاع کردن شهاب از من واسم زیبا بود..
شهاب اینجا داشت واسه من جوش میزد...ولی کاشکی دروغ نبود...نگاه خیره ی شهاب روی صورت وطنی میچرخید...و کمی بعد دوباره با خون سردی رفت گوشه ی اتاق و فکر کنم پیپش رو برداشت و به سمت در اومد...عجیب بود ولی دوباره خون سرد بود...
انقدر خون سرد که انگار چیزی نشده...بدون اینکه برگرده سمتشون کمی سرش رو کج کرد و گفت:
_هردوتاتون از کار برکنارین.
از گوشه ی چشم نگاهی به وطنی انداخت و ادامه داد:
_فردا ساعت 10 بیا اتاقم.
و بدون اینکه چیز دیگه ای بگه از اتاق بیرون رفت و به سمت در آپارتمان حرکت کرد..
ای خاک تو گورم حالا من چطوری از اینجا برم بیرون..الان شهاب بره ببینه من نیستم که قیامت به پا میکنه...خدایا کمکم کن...
romangram.com | @romangram_com