#هکر_قلب_پارت_114

آب دهنش رو قورت داد و گفت:
_بله.
_زنگ بزن بگو تا ده دقیقه ی دیگه اینجا باشه...
_اما آقا...
شهاب پیپی رو که توی دستش بود محکم پرت کرد...خورد به یه گلدان و گلدان با صدای محکمی شکست...
و بعد از اون صدای داد شهاب بود که تنم رو لرزوند:
_دِ زنگ بزن کثافت تا استخوناتو خورد نکردم...
مرده وحشت زده گوشیش رو در آورد و سریع شماره گرفت..بعد از چند دقیقه با ترس و لرز گفت:
_س..سلام...آقای پار..پارسیان گفتن بیاین اینجا.......داخل آپارتمانیم...بخدا من...
_قطعش کن...
نزاشت مرده دیگه حرفشو بزن و با این جمله ی دستوری یارو سریع گوشی رو اورد پایین...
ترسیده بودم..شهاب خیلی ترسناک شده بود...
با من هیچوقت اینطوری رفتار نکرده بود...ولی مثل اینکه رفتارش با کارکناش خیلی بده...
شک نداشتم یارو اگه خجالت نمیکشید سر جاش یه گندی میزد...
پنج دقیقه ای گذشته بود.ولی مرده از جاش تکون نمیخورد..
گردنم درد گرفته بود و چشمام میسوخت..حتی نمیخواستم دو دقیقه اش رو از دست بدم...
تازه داشتم میدیدم یه هکر بزرگ چه قدرتی داره....البته شهاب که جای خود داشت...نرمش نشون ندادن جزئی از حرفه اش بود...
صدای آروم و پرخواهش مرده رو شنیدم که گفت:
_آقای پارسیان رحم کنین ترخدا...شما که حرف جوان مردی و گذشتتون همه جا پیچیده....بگذرین...
زیر نگاه خیره ی شهاب ساکت موند...
بعد از چند دقیقه بود که صدای دویدن یک نفر توی سالن رو شنیدم...چه سریع خودش رو رسونده بود..مثل اینکه خیلی از شهاب حساب میبرن..شاید هم همین نزدیکی ها بود...
با حداکثر سرعت پریدم پشت کمدی که اونجا بود و مخفی شدم...
صدای کفش ها نزدیک تر شد...تا اینکه متوجه شدم در اتاق باز شد..سرم رو خم کردم و نگاهی انداختم.

romangram.com | @romangram_com