#هکر_قلب_پارت_112
آسانسور نگه داشت..با عجله دویدم به سمت بیرون...
در ساختمون رو به رویی باز بود...شهاب رو دیدم که باآرامش داره سوار آسانسور میشه...
خدایا فکر نیمکنی تو خونسردیه این پسر یکم پارتی بازی کردی؟!!
چطور میتونه انقدر آروم باشه!!
سریع خودم رو کشیدم کنار که دیده نشم...چون آسانسورش رو به روی خیابون بود..
وقتی دیدم حرکت کرد با سرعت اومدم بیرون و دویدم تو خیابون و از اون جا وارد پارکینگ اون ساختمون شدم و دکمه ی آسانسور رو زدم...
با پاهام ضرب گرفته بودم..طبقه ی 3 رفته بود....
خیلی طول نکشید که آسانسور برگشت و من سوار شدم و دکمه ی 3 رو زدم...
وقتی رسیدم به آرومی در آسانسور رو باز کردم...
نگاهی به اطرافم انداختم....عجب راهروی طولانی ای داشت...
معلوم بود تعداد واحد های توی این ساختمون خیلی زیاده...
شهاب رو جلوی یکی از درها دیدم و سریع عقب کشیدم واینبار با دقت بیشتر سرم رو کج کردم..
در آسانسور رو فقط کمی باز کرده بودم برای همین شهاب نمیتونست متوجه بشه...
یه چیز کوچیکی دستش بود..اون یکی دستش هم توی جیبش بود..گیره نبود..هرچی که بود به راحتی باهاش در و باز کردو داخل رفت....
سریع از آسانسور بیرون اومدم و به سمت اون واحد راه افتادم..خدایا شکرت..درو باز گذاشته بود...به آرومی وارد خونه شدم...خیلی وسیله نداشت...وقتی وارد خونه میشدی یک راهروی خیلی کوچیک سمت راست بود...
متوجه شدم یکی از درها بسته شد...شک نداشتم شهاب رفته توی این اتاق....
رفتم پشت در و از توی سوراخ کوچیکی که مخصوص کلید بود داخل رو نگاه کردم و گوشام هم تیز تر از حد معمول شده بود..
یک مرد جوونی رو دیدم که در حالیکه خم شده بود وسیله ای از تجهیزاتش رو از روی زمین برداره مات مونده بود...
فقط پشت شهاب رو میتونستم ببینم...ترس رو توی چشمای طرف خوندم...تیکه تیکه کمرش رو صاف کرد و بلند شد..
دیگه نتونستم چهره اش رو ببینم فقط صدای مضطربش رو شنیدم که با لکنت گفت:
_آق..آقای...پ..پ.پارسیان...
شهاب هیچی نگفت فقط دستاش رو توی جیب شلوارش فرو برد...
از همون جا میتونستم بفهم بخاطر نگاه بی احساس شهاب بود که انقدر توی شوک فرورفته بود...
romangram.com | @romangram_com