#هکر_قلب_پارت_111

_همین الانم فهمیدن.
متعجب گفتم:پس با این وضع میخوای چیکار کنی؟الان بارو بندیلشون رو جمع میکنن و در میرن...
_نگران نباش...
_یعنی چی نگران نباش.از یه طرف بخاطر کارای من حرص میزنی حالا خودت میای به همه چی گند میزنی..بابا دست مریزاد...انگار فقط با کارای من مشکل داری.
اومد سمتم و با اخم نگاهم کرد و گفت:دهنتو ببند و تو کارای من دخالت نکن.خودم میدونم باید چیکار کنم..
چند لحظه خیره بهم زل زد که قدرت حرف زدن رو ازم گرفت...
و بعد از اون به سمت در رفت...چطور میتونست انقدر خونسرد باشه..قبل از اینکه در واحد رو باز کنه بدون اینکه برگرده گفت:
_همین جا بمون.خودم میرسونمت سر قرار..
و درو باز کرد که ناگهان هما رو پشت در دیدم که با چشمای گرد شده و شوک زده خیره شد به شهاب...
یا ابوالفضل این از کجا پیداش شد..همینو کم داشتم...
شهاب نیم نگاهی به من انداخت و از کنار هما عبور کرد....هما همون طور متعجب وارد خونه شد و گفت:
_این کی بود؟اینجا چیکار داشت؟
حالا یکی باید اینو توجیح میکرد.به سمت اتاقم راه افتادم و بی حوصله گفتم:
_الان نمیتونم چیزی بگم...
یه مانتو و شال برداشتم هما تو چارچوب در بود با عصبانیت و هنوز هم با لحن متعجب گفت:
_یعنی چی نمیتونی چیزی بگی؟تو پسر آوردی خونه هلیــــــــا!!
از جلوی در کنارش زدم که دستم رو گرفت..برگشتم نگاهش کردم..شونه هاش رو گرفتم و گفتم:
_اونطوری که تو فکر میکنی نیست..الان باید برم هما..تا چند دقیقه ی دیگه برمیگردم همه چیز رو واست توضیح میدم.نگران نباش..من کار اشتباهی نکردم...
همونطور مات موند و من با سرعت از خونه خارج شدم ودکمه ی آسانسور رو زدم....
برام مهم نبود که شهاب گفت تو خونه بمون..
فقط کنجکاو بودم بدونم میخواد چیکار کنه...سوار آسانسور شدم..
دل تو دلم نبود..باید زودتر میرسیدم...
این هما نمیدونم یهو از کجا پیداش شد...تو این دنیا من اصلا شانس نداشتم..همیشه بدترین موقع لو میرفتم...

romangram.com | @romangram_com