#هکر_قلب_پارت_110
قدش بلند تر از من بود....
چشمای مشکیش از پایین جذبه ی خاصی داشت...
انقدر هیجان زده شده بودم که نفهمیدم دلیلش از اینکار چی بود...
دست راستشو گذاشت پشتم و من رو با یه حرکت توی آغوشش کشید...
بی حرکت موندم...
باورم نمیشد..این چه کاری بود که کرد...
قلبم داشت از دهنم میزد بیرون...
مطمئنم از سر علاقi نبود..چون توی حرکاتش هیچ دوست داشتنی دیده نمیشد...
با اینکه تو آغوشش بودم ولی حسی راجع به این موضوع نداشتم..
فقط گرمای تنش داشت آرامش خاصی رو بهم سرازیر میکرد...
بعد از چند لحظه من رو از خودش جدا کرد...
خیره شد به پنجره ی رو به روش..
اون سمتمون یه ساختمون دیگه بود که پنجره های اون هم مقابل ساختمون ما بود.ولی پرده هاش کشیده بود.پس باز هم داشت تظاهر میکرد..
خدا میدونست دوباره چه نقشه ای داشت...اول خواستم بخاطر اینکه بغلم کرده داد و بیداد کنم...ولی بعد با نگاهی مرموز و کنجکاو به عکس العمل هاش خیره شدم
بدون اینکه دوباره نگاهم کنه به سمت پنجره رفت...
نمیتونستم بفهمم هدفش از این کارا چیه..
یه دستش رو زده بود توی جیب شلوارش و با خشونت خاصی داشت به پنجره ی ساختون رو به رویی نگاه میکرد..
وزش کم باد موهاش رو به بازی گرفته بود...با اینکارش رسما داشت لومون میداد...آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_داری چیکار میکنی دیوونه..ممکنه....
برگشت سمتم و سریع گفت:هــــــیس...صدات در نیاد...از جلوی پنجره برو کنار...میتونن لبخونی کنن...
بیشتر از قبل ترسیدم....آروم از جلوی پنجره کنار رفتم و درحالیکه زیر نگاه خیره ی شهاب بودم ادامه ی حرفم رو گفتم:
_ممکنه بفهمن تو از کارشون باخبری...
یک تای ابروش رو با جدیت داد بالا و خونسرد گفت:
romangram.com | @romangram_com