#هکر_قلب_پارت_109
گوشی رو از دستم با خشونت قاپید..تو شوک موندم..دستش رو از دورم برداشت و پیام رو باز کرد...
به خودم اومدم و من هم سرم رو خم کردم..سرامون دقیقا کنار هم بود...سهیل نوشته بود:
_باشه.نمیتونستی حرف بزنی؟
شهاب سرش رو برگردوند ...رخ به رخ شدیم..
زبونش رو به آرومی داخل دهنش تکون داد و نشان از این داشت که داره فکر میکنه..
طاقت نداشتم..برای همین چشمام رو به گوشی دوختم...
چه پررو بود..گوشیمو گرفته...خواستم گوشیم رو بگیرم که در همون حالتی که داشت نگاهم میکرد دستش رو دور کرد و این اجازه رو بهم نداد...
مجبور شدم روش خم بشم...اخمی کرد و گفت:چرا اینطوری میکنی؟
_گوشیمو میخوام..انگار دلت نمیاد بدیش بهم...غصه نخور یکی مثل همینو برات میخرم...
ابرویی بالا انداخت و گفت:تا وقتی این هست چرا یه گوشی دیگه بخرم؟همینو ور میدارم..
با چشمای گشاد شده نگاهش کردم و گفتم:بده من گوشیو .بزار جواب سهیل رو بدم.منتظره...
با دست راستش مانع شد که به گوشی نزدیک بشم و با دست چپش ارسال پیام رو باز کرد و یه دستی اس ام اسی برای سهیل فرستاد..دست از تقلا برداشتم و گفتم:
_چی فرستادی؟
جوابم رو نداد..از جاش بلند شد...
نگاهی به اطراف خونه انداخت...
از پشت سر نگاهش کردم.
چقدر خواستنی بود...چقدر محکم و با صلابت بود...و چقدر مغرور به زمین و زمان نگاه میکرد...
یعنی من میتونستم با همچین ادم مغروری کنار بیام...
من هم از جام بلند شدم...ولی تکون نخوردم...
بعد از چند لحظه برگشت و اومد سمتم....
فاصله اش با من به اندازه ی یک قدم بود که همون رو هم بعد از چند ثانیه طی کرد و حالا سینه اش گهگاهی تنم رو لمس میکرد...
فاصله ی خیلی نزدیکی بود..
اون از بالا نگاهم میکرد و من از پایین..
romangram.com | @romangram_com