#هکر_قلب_پارت_108
ولی اگه بخوام از ته قلبم بگم واقعا یه حس خوبی بهم سرازیر شد...
صداش افکار منفیم رو قطع کرد:
_هلیا..من هرچیزی رو که بخوام میتونم بفهمم...دنیای هک دنیای خیلی بزرگیه...کافیه هدف مشخص باشه...چیزی نیست که من بخوام و نتونم جاش رو پیدا کنم...
حس اطمینان خیلی خوبی توی بغلش داشتم..
اینکه همچین مرد قوی ای مواظبت باشه یه جور اعتماد به نفس و عشق رو توی قلبم سرازیر میکرد...
در حالیکه کمی بخاطر نوازش موهام و نزدیکی به شهاب مسخ شده بودم به آرومی گفتم:
_چرا ازم خواستی قرارم رو با سهیل به هم بزنم.مگه نگفتی که باید ببینمش...
دستش توی موهام متوقف شد...بعد از چند لحظه خم شد روی میز و گوشی رو گرفت سمتم و گفت:
_بهش اس ام اس بزن...
خواستم بهش نگاه کنم که چون دستاش محکم روی موهام بود همچین اجازه ای رو بهم نداد...
منم بخاطر نزدیکی به شهاب کمی از زورم رو از دست داده بودم..برای همین در همون حالت گفتم:
_چی بهش بگم؟
موهام رو به آرومی کشیدو با ته مایه های خنده گفت:
_یکم آروم باش دختر جون..چقدر تو عجولی...الان بهت میگم...
سخت بود انقدر بهش نزدیک باشم و بدونم مال من نیست...
خیلی سخت بود...
کاشکی هیچکدومش بازی نبود.....بعد از چند ثانیه ادامه داد:
_بهش بگو تا 1 ساعت دیگه کنار پل هواییه خیابون...منتظر باشه.حتما میای...
متعجب گفتم:یعنی برم سر قرار؟
_دوست نداری بری؟
_چرا..خیلی دوست دارم حرفاشو بشنوم..
_پس سوال نپرس و فقط کاری که ازت خواستم انجام بده...
کاری که ازم خواسته بود انجام دادم...در این بین صدای هیچکدوممون در نیومد که بعد از چند دقیقه واسه گوشیم اس ام اس اومد...
romangram.com | @romangram_com