#هکر_قلب_پارت_107

یکم من من کردم و گفتم:
_سهیل جان یه مهمون عزیزی برام اومده ...قرار امروز رو کنسل کن...من فردا صبح میام در مورد مقاله با هم حرف میزنیم...
متوجه شدم که صداش گرفت:
_باشه..متوجهم..ولی کاشکی زودتر خبر میدادی..
_ببخشید...بخدا یهویی شد..
_اشکال نداره..واسه یه روز دیگه حرف میزنیم...کاری نداری؟
نمیدونستم شهاب هدفش چی بود که ازم خواست قرارو به هم بزنم.ولی بهش شک نداشتم..
_نه ..واقعا متاسفم سهیل...
_خواهش میکنم..این چه حرفیه..من بد موقع ازت خواستم بیای...امیدوارم بهت خوش بگذره...
_ممنون
_خداحافظ
از اینکه ناراحتش کرده بودم دل خودمم گرفت برای همین با ناراحتی گفتم:خداحافظ
و گوشی رو قطع کردم.
شهاب هم با لبخند زیبایی به سمتم اومد...
کاشکی لبخندش بهم واقعی بود...
روی مبل خم شد
قلبم اومد توی دهنم...
لپم رو ب و س ی د...
کنارم جای گرفت و دستش رو از پشت سر انداخت دور گردنم و منو به خودش چسبوند و گفت:
_خوشم اومد...تا اینجاش که خوب بود..امروز باید تکلیفم رو با اینا یکسره کنم...
اومدم توی حرفش و گفتم:از کجا فهمیدی کسی منو از اون پنجره زیر نظر گرفته؟
دستش رو برد توی موهام و با خشونت باهاشون بازی کرد...
د نکن روانی...ناز کردنتم به آدمیزاد نمیخوره...

romangram.com | @romangram_com