#هکر_قلب_پارت_106
_به درک که خوشت نمیاد...مگه برای من مهمه.
یه دستش رو از دور کمرم باز کرد و زیر چونم رو گرفت و کمی بالا داد و گفت:
_تا وقتی که اسم من روته حق نداری روی حرفام حرف بزنی...
در همون حال پوزخند زدم و گفتم:
_وای حاجی چقدر ترسیدم...چشم..چشم..هرچی شما بگید...
سپس دستشو پس زدم و داشتم به سمت مبل میرفتم که با خشونت گفت:سرجات وایسا...
خواستم به حرفش گوش نکنم ولی یاد پنجره افتادم برای همین ناخودآگاه ایستادم...
برگشتم سمتش و گنگ بهش نگاه کردم..همون لحظه صدای گوشیم که روی مبل گذاشته بودمش هم بلند شد...شهاب نگاهی به من و سپس نگاهی به گوشی انداخت و گفت:
_احتمالا سهیله..
سوالی نگاهش کردم و گفتم:بردارم؟
اخماش توی هم جمع شد و گفت:مگه راه دیگه ای هم گذاشتی؟
چپ چپ نگاهش کردم که بی توجه ادامه داد:
_خیلی عادی میری روی مبل میشینی...حواست باشه که اونا منو تو رو از پنجره میبینن...پس خوب نقشتو بازی کن...به سهیل میگی یه مهمون عزیزی برات اومده و تحقیق رو بندازه واسه یه وقت دیگه...
به معنای تفهیم سرم رو تکون دادم...صداش دوباره تو گوشم پیچید:
_حالا برو سمت مبل..منم دنبالت میام...
چشمام رو بستم و چند بار توی ذهنم تکرار کردم که هلیا تو میتونی تو میتونی....تو از پس هرکاری بر میای...
فقط خونسردیتو حفظ کن..چشمام رو باز کردم..
داشت با ابروهای بالا رفته نگاهم میکرد...چشمکی بهش زدم و گفتم:
_کاریت نباشه..بسپرش به من...
رفتم سمت مبل و روش نشستم...گوشی رو گرفتم و با لبخند به شهاب اشاره کردم بیاد سمتم...(این حرکات بخاطر پنجره بود)جواب دادم:
_بله...
صدای سهیل تو گوشی پخش شد:
_الو سلام هلیا..حرکت کردی؟
romangram.com | @romangram_com