#هکر_قلب_پارت_105
_سلام.خوش اومدی.
نگاه دقیقی به اطراف خونه مخصوصا به پنجره ها انداخت و به سمتم اومد و گفت:
_سلام.مرسی....
خواستم حرکت کنم که دستم روگرفت...متعجب برگشتم سمتش و نگاهش کردم...با جدیت گفت:
_میبینی چه دردسری درست کردی..
از حالت مهربونم اومدم بیرون و دوباره گستاخ شدم و گفتم:
_که چی؟برای من اصلا مهم نیست...خودم فکر همه جا رو کردم و یه جای خوب باهاش قرار گذاشتم...
و با طعنه ادامه دادم:لازم نیست شما نگران باشی...
محکم بازوهام رو گرفت و من رو به خودش نزدیک تر کرد و چشم تو چشم بهم گفت:
_یه جای امن قرار گذاشتی؟تو با خودت چی فکر کردی دختر؟
خواستم بازوم رو آزاد کنم که نزاشت.با حرص گفتم:
_ول کن بازومو..بریم روی مبل بشینیم عین آدم حرف میزنیم...چته هنوز نرسیده دعوا راه میندازی...
فشار محکمی به بازوم آورد و چهره به چهره طوریکه نفسش به لب هام میخورد گفت:
_هلیا..خوب گوش کن..من امروز اعصاب خوبی ندارم...پس فقط حواست به حرفایی که میزنم باشه....
خواستم چیزی بگم که نزاشت...نمیفهمیدم چرا داخل نمیومد...داشتم از این همه نزدیکی عصبانی میشدم...ادامه داد:
_بخاطر قرار بی برنامه ای که گذاشتی بدجور تو دردسر افتادیم...پس هرکاری که من میگم میکنی تا بتونی به این قرار برسی....
در حالیکه دست از تقلا برداشته بودم گفتم:منظورت چیه؟
ازم کمی فاصله گرفت و به پنجره اشاره کرد و گفت:از اون پنجره زیر نظری...
کم مونده بود شاخ در بیارم...با تعجب گفتم:چــــی؟
_حرفام رو دوبار تکرار نمیکنم پس همون بار اول بفهم...
صدامو انداختم پس کله ام و گفتم:یهو اومدی تو خونه میگی از اون پنجره زیر نظرم انتظار داری همون بار اول هم بفهمم...اصلاحالیته چی میگی؟
دور کمرم رو گرفت و محکم فشار داد و در حالیکه خیره نگاهم میکرد گفت:
_از طرز حرف زدنت اصلا خوشم نمیاد.
romangram.com | @romangram_com