#هکر_قلب_پارت_104

وقتی خیالم راحت شد که چیزی تو دید نیست از اتاقم اومدم بیرون...
ظرف و ظروفی رو هم که روی میزبود انداختم توی ظرفشویی....
با خیال راحت دور تا دور اتاق رو نگاه کردم..
نمیدونم چرا انقدر خونمون به نظرم کثیف میومد...
یه بویی به مشامم رسید...چند بار نفس کشیدم...
سرم رو بردم زیر بغلم....
نـــه خدایا..این غیر ممکنه...عرق کرده بودم...
دوباره برگشتم توی اتاق و لباس آستین کوتاه قهوه ای و شلوار کوتاهی به همین رنگ که چسبان بود رو جدا کردم...
لباس زیری هم انتخاب کردم و سریع لباسام رو در آوردم و با اونا تعویض کردم...
رفتم جلوی آینه و تند تند داشتم موهام رو برس میکشیدم که چشمم به عکس خرس روی لباسم افتاد...لعــــنتی..این تو تنم چیکار میکرد....
من که اینو نگرفته بودم....کم مونده بود بزنم زیرگریه...
خواستم برم دوباره سر کمد که صدای زنگ خونه رو شنیدم..
سر جام خشک شدم...چقدر سریع رسیده بود...الان چیکار کنم.....
دویدم و رفتم سمت در اتاق و در همون حال لباس هایی رو که در آورده بودم شوت کردم زیر تخت.....
از اتاق که خارج شدم نفس عمیقی کشیدم و تا آیقون با طمانینه و ناز تمام راه رفتم...
به من میگن هلیا..در هر شرایطی خون سردیه خودم رو حفظ میکنم....دکمه ی آیفون رو زدم و در واحد رو هم باز گذاشتم....
باورم نمیشد که این شهاب بود داشت میمومد توی خونه...پیش من....
یه حس خاصی داشتم...
حس عجیبی که داشت وادارم میکرد برای یه لحظه فکر کنم این نامزدی مصلحتی نیست....
اصلا حواسم نبود که جلوی در ماتم برده فقط وقتی در باز شد و قامت شهاب جلوی چشمم نمایان شد به خودم اومدم....
قلبم دوباره ناآروم شد...
شلوار کتان مشکی ای به همراه پیرهن مشکیه تنگ و آستین کوتاهی پوشیده بود....چشمای نافذش رو بهم دوخت و اومد داخل...
به خودم اومدم ولبخندی زدم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com