#هکر_قلب_پارت_102

_مثل اینکه حواست نیست همه ی اینا یه بازیه...
با خشم گفت:
_شک نداشته باش که همش بازیه..ولی من بخاطر اون تعهدی که دادی میتونم واسه کارات ازت بازجویی کنم..متوجه شدی؟
دوباره رگ شارلاتانیم فعال شد:
_چه بخوای چه نخوای من امروز میرم...
صدای نفس هاش رو شنیدم..داشت سعی میکرد که داد نزنه..
امروز غیر طبیعی میزد...خیلی کم پیش میومد که خونسردیشو از دست بده..
احتمالا توی شرکت اتفاقاتی افتاده بود..منم چه بد موقع زنگ زدم...چه شانس گندی دارم...
صدای کلافه اش توی گوشم پیچید:
_هلیا...تو با اینکار خودتو توی خطر میندازی؟فکر کنم بهت گفته بودم...دیدن اون خیلی خطرناکه...
وقتی دیدم اون ملایم تر شده منم لحنم رو بهتر کردم و گفتم:
_نمیخواستم قرار بزارم.ولی سهیل گفت میخواد باهام حرف بزنه...فکر کنم حرفاش به هدفمون کمک کنه...
سکوتی کرد...که متوجه شدم داره فکر میکنه.....
دیگه کاملا آروم شده بود و با غرور و خون سرد گفت:
_ببینم چطور میتونم این مشکل رو حل کنم...ولی حواست باشه از این به بعد بدون هماهنگ ی با من هیچ کاری نمیکنی...
خواستم اعتراض کنم که ادامه داد:منتظر زنگم باش..
و گوشی رو قطع کرد...چه بی ادب...چرا خداحافظی نکرد؟
یعنی چی منتظر زنگم باش؟!کش موهام رو باز کردم و کمی دستم رو زیر موهام بردم و رها کردم...
چند بار اینکارو تکرار کردم...
چقدر وقتی عصبانی حرف میزنه ترسناک میشه...کم مونده بود تو شلوارم خرابکاری کنم...
حالا خوبه رو به روش نبودم..وگرنه حسابم با کرم الکاتبین بود...ایشالله اونی که شهاب رو قبل از من عصبانی کرده بود گوشیش زیر ماشین له بشه..
بخاطر اون شهاب با من اینطوری حرف زد..وگرنه غیر ممکنه شهاب زیاده روی کنه...
20 دقیقه ای گذشته بود..دیگه خسته شده بودم..باید کم کم حاضر میشدم...

romangram.com | @romangram_com