#هکر_قلب_پارت_100

درو باز کردم و گفتم:اوم.تو خوبی؟
_مرسی...
کمی سکوت کرد و گفت:چیزی شده که دانشگاه نیومدی؟
ابروهام ناخودآگاه بالا رفت و گفتم:نه.چی میخواست بشه.
با چشم دنبال هما گشتم...نبود..
_نه..دیدم امروز نیومدی نگران شدم...هلیا...
در اتاق هما رو باز کردم و سرک کشیدم...
_هوم؟
اونجا هم نبود.پس رفته بیرون...خودش عشق و حالش رو میکنه به ما که میرسه وا میرسه...
_هلیا حواست با منه؟
بنده خدا فهمید دارم گیج میزنم..رفتم روی مبل نشستم و گفتم:
_آره گوشم با شماست.بفرمایید...
_میشه امروز بریم بیرون...میخوام باهات حرف بزنم...
مغزم دینگ دینگ کرد...میخواد باهام حرف بزنه...کنجکاو شدم...بیخیال شهاب...الان کشف افکار سهیل حال میداد...برای همین مشتاق گفتم:
_آره..فکر خوبیه؟کی؟کجا؟
اهل تعارف و ناز کردن نبودم...اصلا نمیتونستم خودمو لوس کنم..حالا خدا رو چه دیدی شاید برای شهاب از اینکارا کردم...
_بیام دنبالت؟
_نه نه نه..اصلا...آدرس بده بگو من میام.
حس کردم ناراحت شد..ولی به درک....
ریسکش زیاد بود که با سهیل دم خونه قرار بزارم.
آدرس رو بهم داد و بعد خداحافظی کردیم...لم دادم روی مبل و خواستم تلوزیون رو روشن کنم تا نیم ساعت باقی مونده رو یه جوری بگذرونم که یاد شهاب افتادم...
این بهترین بهانه برای زنگ زدن به شهاب بود...
سریع رفتم توی اتاق و گوشی دومم رو گرفتم و رفتم روی شماره ی شهاب.....دو سه تا بوق خورد که صدای نفس گیرش تو گوشی با جدیت تمام پیچید:

romangram.com | @romangram_com