#گوتن_پارت_97
بغض مزاحم لعنتی نذاشت بقیه حرفم رو ادامه بدم. سرم رو انداختم پایین و از گوشه چشم به بیرون خیره شدم.
مردم خیلی خوشحال و بی دغدغه می خندیدن و سوار وسیله های مختلف می شدن. هر کدومشون با یه قصه با یه مشکل با ظاهر متفاوت. اما الان شاد بودن؛ از سن بالا تا بچه و نوجون و ..! اون وقت ما این بالا گیر کردیم و ...!
- دِهِع ! آخه دختر من چجوری به تو مفهوم کنم!
سکوتم رو که دید با صدای ملایم تر و آروم تری گفت:
- منو ببین. نفس خانوم با توئما! نفس منو نگاه کن. عکس العملی نشون ندادم. هنوز خیره بودم به کف کابین. انگار حتی دوست نداشتم اسممو صدا بزنه.
یه دفعه ای با دو تا انگشت شصت و اشاره اش چونم رو گرفت و وادارم کرد سرم رو بلند کنم، طوری که مجبوری نگام صاف بخوره توی چشماش. انگار آشفته به نظر می رسید.
- نفس من این کارا رو نمی کنم که آزارت بدم. همه ی سخت گیریام برای این نیست که اذیت شی، آخه ببین... نفس دلیل این ها رو میفهمی. خیلی زود هم می فهمی! اصلا قبل از اینکه خیلی دیر بشه خودم بهت می گم ولی الان وقتش نیس!خواهش می کنم یه تمروز رو تخس بازی در نیار لج نکن. خب؟
راست می گفت. انگار دوره ام افتاده بود روی لج بازی. با همه چی و همه کس این روزا لج کرده بودم. حتی با ادما! چیزی نگفتم. به زحمت یه نیمچه سری تکون دادم. حتی اگه نمی گفت هم مجبور بودم کاریو بکنم که می گـه. چون در نهایت وادارم می کرد.
حرفاش و رفتاراش امروز با آرشان همیشگی اصلا تطابق نداشت. چیزی که من ازش میشناختم یه تندیس غرور بود و بس.
کلا امروز انگار یه روز فضاییه.
یهو کابین خش خشی کرد و با صدای قیژی تکون خورد. داشت می رفت پایین. استرسم بیشتر شد. باز ترس اینکه یه دفعه چرخ و فلک از تکیه گاهش جدا شه افتاده بود تو وجودم. مخصوصا که بد تکون می خورد.
اما خدا روشکر اتفاقی نیوفتاد. دونه دونه مردم از کابین ها پیاده می شدن تا این که نوبت ما رسید. همین که از پله ها اومدیم پایین انگشتام تو دستای آرشان قفل شد.
romangram.com | @romangram_com