#گوتن_پارت_96


سرش رو آورد بالا. تا چشمام رو دید که کم کم داشتن اشکی می شدن ابرو هاش پرید بالا و با لحن نسبتا مهربونی گفت:

- از چی می ترسی کولوچ؟ برقش چند ثانیه قطع شده باز وصل می شه دیگه. ترس نداره که !

نمی دونستم الان این کولوچ ای که گفت چی بود دیگه این وسط! تا همین چند ثانیه پیش که داشت بد و بیراه می گفت! تعادل هم نداره! انگار بخاطر دیدن نگاه نگرانم لحنش به کل عوض شده بود. اما هرچی که بود، این لحن خیلی باهام غریب بود خیلی

دستاش روهمون طور که بهم قلاب کرده بود، به کف کابین نگاه می کرد. نیم ساعتی می شد که هیچ اتفاقی نیوفتاده بود. نکنه قرار بود همین طوری این بالا بمونیم؟ یه لحظه حسودیم شد به کسایی که الان پایین ترین قسمت چرخ و فلک بودن و راحت می تونستن پیاده شن.

اگه یدفعه چرخ و فلک مثل فیلمای ترسناک جدا میشد از جاش چی؟

نمی دونم چرا ولی نا خوداگاه بغض کردم، شاید از این که دیگه برام پناهی نمونده بود. هیچ تکیه گاهی. انگار بهونه هام به اندازه کافی نبودن تا بتونم فرار کنم، از خود تنهام. نفهمیدم کی چشمام خیس شد و اشکام رو گونه ها م جا خوش کردن. بغضم ترکیده بود، خیلی بد...

چشمام رو بستم که جلوی ریزش اشکام رو بگیرم که یهو حس کردم بوی عطرش زیر بینیم پیچید و در آنی فضای جلو چشمام سورمه ای شد. انگار قفل شده بودم. انگار رفتم تو خلسه...

سرم رو گذاشتم رو سـ*ـینه ی ستبرش. برای چند لحظه یادم رفت تو آغـ*ـوش کی بودم و کجا و تو چه موقعیتی بودم. ناخوداگاه آروم شدم. صدای ضربان قلبشو میشنیدم. صدای جیغ و همهمه ی جمعیت هم هنوز توی فضای شهربازی جولون می داد و حتی تشدید هم شده بود.

کنار گوشم زمزمه وار گفت:

- خوب گوش کن نفس. ببین چی می گم، همین که رفتیم پایین از کنار من جم نمی خوری. دیگه بحث شیطنت و لجبازی و پیچوندن در کار نیس!

قبل از این که حرفش رو ادامه بده ازش فاصله گرفتم. ابروهام گره خورد، باز داشت همون زورگوی ذاتی می شد. تلخ شدم.

- تو کی هستی که واسه من تعیین تکلیف می کنی؟ هومم؟ اصلا چرا نزاشتی با نیروان توی ماشین بمونیم؟ چرا به اون مرد صاحبش گفتی ماشینامون رو نگه داره؟ اصلا نمی خوام کنار تو باشم! تو حق نداری انقد به من زور کنی. می خوای ادای ادم خوبارو در بیاری می گی باهات میام اما بدترین ادم روی کره زمینی اقای فرهان!

romangram.com | @romangram_com