#گوتن_پارت_95


نیروان دقیقا کنارم وایستاده بود و از کنارم جم نمی خورد. هر قدر صف می رفت جلو اونم میومد نزدیک من.+یه جورایی کم مونده بود بهم بچسبه!‌ انگار زندانی گرفته باشه!

اینجا یه چیزی بود که اینا میدونستن و من نمی فهمیدم.

نوبتمون که شد سوار کابین شیم، می خواستم برم پیش نیروان بشینم که آرشان بازوم رو کشید، اون مرده با نیروان سوار شد.

تعجب کردم. همه ی کابین ها جهار نفری بودن اما نیروان و اون مرد با هم سوار شدن و یارو مسئولش که وایستاده بود هیچ چی بهشون نگفت! کابین ما هم فقط من و آرشان سوار شدیم!

انقدر همه چیزو موشکافانه از نظر میگذروندم که حس کارآگاهی بهم دست داده بود. شایدم من بیش از حد حساس شده بودم!

از پنجره ی شیشه ای کابین به فضای پایین نگاه می کردم. آدم ها هر بار نزدیک و دور تر می شدن. یه بار اون بالای بالا بودین یه بار پایینِ پایین. وسیله های شهربازی همشون یه بهونه ان. ادما هم که هنیشه دنبال بهونه تا از افکارشون فرار کنن. حتی بعضیا از خودشون!

چرخ و فلک یه دور کامل زده بود.

وسطای دور دوم بود که یهو وایستاد. تا چند دقیقه ی اول خوشحال و هیجان زده بودم چون عاشق ارتفاعم ولی چند دقیقه که گذشت و دیدم هیچ اتفاقی نیوفتاد کم کم ترس تو وجودم رخنه کرد. با مردمکایی گشاد تر شده از ترس به آرشان نگاه کردم که اخماش تو هم بود و با گوشیش ور می رفت. انگار نه انکار که سوار شده و کنار من نشسته!

یهو گوشی رو کوبید زمین. از واکنش یهوییش از ترس یه متر پریدم:

- آنتن نمی ده لعنتی! معلوم نیس دارن چه غلطی می کنن!

آروم اما با صدای لرزون صداش کردم:

- آرشان؟

romangram.com | @romangram_com