#گوتن_پارت_94
اما با وجود این باخنده و شیطنت نگام می کرد. هر از گاهی نگاهش به طور نوسانی تو اطراف می چرخید و نگاهش نگران بود. از همون اول که سوار ماشین شد فهمیدم امروز یه چیزیش هست!
سوار کلی از وسیله های دیگه شدیم و سوار هر کدوم که می شدیم انقد نق می زدم که آرشان مجبور می شد بره باز برای بار دوم بلیط بگیره. این چند بار آخر که دیگه دو بار بلیط می گرفت تا دوباره تو صف واینسته. روناک و آراد کم کم خسته شدن و پرچم سفید تسلیم شدن رو بردن بالا و رفتن که شام بخورن و بعد برگردن خونه.
ولی من تا آخرین وسیله که چرخ و فلک بود رو سوار نمی شدم بیخیال نمی شدم.
از بس که همه شونو دو بار دوبار سوار شده بودم دیگه به نیمه شب نزدیک می شدیم و هنوز چرخ و فلک نرفته بودیم.من و نیروان رفتیم سمت ماشین ها و سوار شدیم و آرشان رفت بلیط بگیره.
فرمون کوچیک مشکی ماشین رو محکم با دست گرفته بودم و هم زمان پام رو رو پدال گاز فشار می دادم.خلاصه به هر کی می رسیدم با ماشین می زدم بهش به جز نیروان که زورم بهش نمی رسید. فقط مورد اصابت قرار می گرفتم از طرفش و بد تر حرصی می شدم.
صدای قهقهه اش که بلند تر شده بود به مرز انفجار داشتم نزدیک می شدم و هی فرمون رو می چرخوندم تا بالاخره بزنم بهش ولی به راحتی از دستم فرار می کرد.هنوز ده دقیقه نشده بود که داشتیم بازی می کردیم که مسئول اش اومد و فقط ماشین من و نیروان رو متوقف کرد.
متعجب داشتم از اون بخش می اومدم بیرون که آرشان رو کنار دکه دیدم و فهمیدم کار اون بوده.عصبانی رفتم سرش تا هر چی دق و دلی ازش دارم رو سرش خالی کنم که با دیدن قیافه ی مشوش و پریشون و کلافه اش زبونم بند اومد و متوقف شدم.
همین که حس کرد دارم نگاهش می کنم حالت خونسرد همیشگی اش رو به خودش گرفت اما چشمای تیله ای ابی اش که بخاطر شب به سورمه ای می زد، نگران بودن و هر چقدر هم سعی می کرد با گرفتن قیافه ی خونسرد از من مخفیش کنه چشماش لو میدادنش و موفق نمی شد.
از فکر اومدم بیرون. اما هر بار که قیافه ی آشنای مردی که کنار آرشان بود رو میدیدم باز تفکرات فضاییم میومدن سراغم.
امروز عجب روزی بود! خوشی انگار به ما نیومده. اون مرد خیلی آشنا به نظر میرسید ولی نمی دونستم کجا دیدمش.
چشمای سورمه ای تیره اش خیلی آشنا می زد، لاقل یه باری دیدمش!
بیخیال شدم و تو صف چرخ و فلک وایستادیم.
romangram.com | @romangram_com