#گوتن_پارت_91
کلا موجود عجیبی بود این بشر. نیروان رو می گم. نمی شد از واکنش یه لحظه بعدش حتی سر در آورد.
بودن کنار روناک اونم تو اون محیط شلوغ و پر سر و صدا باعث شده بود شیطنتامون شروع شه و بقیه رو فراموش کنیم و کار خودمون رو بکنیم. انگار خاطره های گذشته کم کم داشتن جون می گرفتن و به قلب یخ زده ام رنگ می دادن. اینکه آدم یهو عزیز ترین کسشو از دست بده کم چیزی نیست، نمیشه راحت و زود باهاش کنار اومد.
مثل این می مونه که یه دفعه روی یه پل مرتفع که روی یه اقیانوسه، زیر پات خالی شه و ...
اما الان انگار برای چند دقیقه هم که شده فراموش کرده بودم. طوری که از این طرف به اون طرف سرپر می زدیم و می رفتیم، اونا مجبور بودن با حالت دو بیان دنبال ما.
بلیط ترن هوایی رو گرفتیم و وایستادیم تو صف. من و روناک کنار هم، آرشان و آراد کنار هم پشت سرما ایستاده بودن و بین حرفاشون نظاره گر کارای ما بودن.
نیروان نزدیک من و روناک وایستاده بود و هر از گاهی با ما همراهی می کرد تو شیطنت هامون.
عجیب این که آرشان می دید نیروان انقدر به من نزدیکه و هیچ عکس العملی نشون نمی داد.
یه بار که رفته بودیم با آرشان بیرون یه پسره تو پاساژ از بس که تند میدویید و عجله داشت خورد به من. دیگه کم مونده بود رسما بگیره بزنتش.حالا انقدر خونسرد رفته برای من بادیگارد پسر گرفته کاریش هم نداره!
خیلی عجیب بود! حتما نقشه ای داشت یا کاسه ای زیر نیم کاسه اش بود.
درست بود که نسبت بهش دل خوشی نداشتم اما لاقل ارشان نسبت به باباش خیلی قدیسه تر بود! تموم حدسم می رفت به بابای ارشان. باز چه نقشه ی جدیدی کشیده بودن پدر و پسر؟ هوفی کشیدم و سعی کردم ذهنمو منحرف کنم.
من و روناک تو همون چند دقیقه ی اول انقد سرگرم بودیم که کم کم با نیروان احساس راحتی می کردیم و اونم انگار کم و بیش شیطنتاش از جنس شیطنتای من و روناک بود.
بالاخره نوبتمون شد و سوار شدیم.
romangram.com | @romangram_com