#گوتن_پارت_87


- این وقت شب نیست که. ساعت هفت و نیمه!

بهونه بهتر ازین پیدا نکردم. بهونه های ذخیره ی توی ذهنم ته کشیده بودن انگار.

- اون وقت تو ساعت هفت و نیم رو شب نمی دونی؟

مثل بازپرس ها نگام می کرد. یه کاغذ خودکار می آورد، تا آخر شب به تموم کارهای کرده و نکرده ام اعتراف می کردم! حتی آتیش هایی که وقتی بچه بودم سوزوندم و به کسی چیزی نگفتم! اومدم دست پیش بگیرم پس نیکفتم برای همین با غرولند گفتم:

- ای خدا باز شروع کرد. مگه نیروان رو نیاوردی که مراقب من باشه؟ خب نیروان هم داره میاد باهام دیگه.

- این وقت شب کجا می خوای بری که انقدر مهمه که حتما نیروان هم باید همراهت باشه؟ دنبال خودت بکشونی؟

تو دلم دعا کردم که خدایا یه جوری نجاتم بده. بعد هم آمینی گفتم و با لبای غنچه شده آمینمو فوت کردم بیرون. آرشان هنوز با نگاه بازپرسیش نگام می کرد. بالاخره اعتراف کردم:

- با روناک بریم شهر بازی‌.

اینو که گفتم دیگه به صورتش نگاه نکردم و منتظر عکس العملش نموندم. چرا انقد ساکت شده بودم؟ آخ که جای بابا خالی بود تا ببینه این نفس این قدرومی تونه مظلوم باشه و اون ندیده بود... داشتم با ناخونهام بازی می کردم که بالاخره صداش اومد:

- صبر کن حاضر شم بعد میریم.

تا خواستم چیزی بگم و اعتراض کنم رفته بود. جان؟ واقعا داشت میومد؟ آرشان؟ با اون قد و قواره؟

کلافه از دستش تکیه دادم به کاناپه. چند دقیقه نکشید که حاضر شد و اومد.

romangram.com | @romangram_com