#گوتن_پارت_86


از پله ها که اومدم پایین چشمم خورد به آرشان. روی کاناپه خوابش بـرده بود و ساعدش روی پیشونیش بود.

یه عالمه برگه آچار کنار کاناپه دور و برش ریخته بود زمین.

می دونستم نیروان بیرون منتظر وایستاده واسه همین آسه آسه از کنار کاناپه رد شدم تا آرشان رو بیدار نکنم بهم گیر بده. از اضطراب کم مونده بود پخش زمین شم. حس کساییو داشام که خودشون به گناهشون می خوان اعتراف کنن!

چشمای بسته اش رو زیر نظر گرفته بودم و داشتم با موفقیت رد می شدم که دقیقه ی نود پام رفت روی برگه ها و جوراب مبارکم که یادم رفته بود درش بیارم سر خورد رو برگه ها و با صدای خش خش بلندی پخش زمین شدم.

یه ناله ی آروم از دهنم اومد بیرون و سعی کردم از جام بلند شم که باز سر خوردم‌. احساس بادکنکیو داشتم که ترکیده باشه!

داشتم زیر لب به آرشان و برگه های ولو شده اش روی زمین بد و بیراه می گفتم که یهو یه دست اومد زیر زانوم و یه دست پشت کمرم، یه دفعه از روی زمین کنده شدم. صدای ضربان قلبمو کنار گوشم می شنیدم!

- تو نمی تونی درست راه بری نه؟ همش باید از بین در و دیوار جمعت کنم؟

صداش گرفته و خوابالود بود. بخاطر خواب صداش بم تر هم به گوش می رسید. منو نشوند رو کاناپه و برگه هاش رو دونه دونه از روی زمین جمع کرد. انکار نه انگار که تا دوقیقه ی پیش در تلاش بودم تا زودتر برم. انگار مسخ شده بودم. نگاهش می کردم. شایدم پاهام چسبیده بودن کنار پایه های مبل روی زمین.

بعد از این که برگه هاش رو گذاشت رو ی میز دست به سـ*ـینه ایستاد جلوم، چشماش درست وسط مردم چشمام رو هدف گرفته بودن. درست زد به هدف. نگاهمو خوب شکار کرده بود. قلبم قصد نداشت از کولی بازیاش دست برداره و دو دقیقه آروم بگیره!

قلب بیچاره ام گناهی نداشت، هر وقت آرشان میومد همین طوری می شد. شاید حساسیت داشت بهش! شاید.

-این وقت شب کجا تشریف می بردی احیانا؟

ناخودآگاه به ساعت نیم نگاهی انداختم، انگار با این حرفش بهم دستور داده بود که به ساعت نگاه کنم:

romangram.com | @romangram_com