#گوتن_پارت_58

نتونستم زیر نگاه سنگینش تاب بیارم و با این که می دونستم دوباره چشمام بارونی شدن سرم رو آوردم بالا و به چشمای آبی رنگش که انگار یه هاله ی کم رنگ قرمز دورش رو احاطه کرده بود،‌ خیره شدم. حالت چهره اش هنوزم عصبانی بود ولی یه لحظه انگار جنس نگاهش مثل نگاه بابا شد، وقتایی که از دستم ناراحت و دل خور بود اما تو خودش می ریخت و چیزی بهم نمی گفت.

منتها با این تفاوت که آرشان هرچی از دهنش در می اومد نثارم کرد. به فکرای مسخره ای که تو سرم جولون می دادن پوزخندی زدم و گره بغض تو گلوم محکم تر شد.

دلم می خواست هر لحظه از اون مکان کذایی دور شم. انگار نگاهشو با زنجیر به چشمام قفل کرده بودن که نمی تونستم ازش چشم بردارم. تموم کینه ای که می تونستم ازش داشته باشم رو ریختم تو چشمام و ازش رو بر گردوندم.

صدای بمش، گرفته و آروم به گوشم خورد:

- از فردا یه نفر رو میارم که مراقبت باشه، وای به حالت نفس اگه بازم فکر پیچوندن تو سرت باشه! اگه می خوای از دست گیر دادنام راحت شی این تنها راهه. از این به بعد تو شرکت کارام سنگین تر شده نمی تونم دم به دقیقه مواظب کارای خانوم باشم!

این رو گفت و از اتاق رفت بیرون.

رسما زندونی آورده منو. این چند ماه لعنتی کی تموم می شه از دستش راحت شم؟ یکی نیست بگه این چیزا مال دوره ی مردای کلاه مخملیه! هوف!

همون طور خشک شده سرجام ایستاده بودم که صدای قار و قور شکمم منو به خودم آورد.

تکونی به خودم دادم و سمت آشپزخونه راه افتادم، در یخچال رو باز کردم.

انقدر یخچال پر بود که همین که درش رو باز کردم بوی انواع اقسام خوراکی ها به مشامم خورد.

ولی دلم یه غذای گرم و خونگی می خواست. در یخچال رو با حرص کوبیدم. داشتم میرفتم بیرون که یهو یه چیزی جلوم سبز شد. هیین بلندی کشیدم و یه متر پریدم هوا. هر چی بود مثل جن جلوم ظاهر شده بود. تو اون لحظه تمام صحنه های ترسناک فیلم ترسناک هایی که تو کل عمرم دیده بودم جلوی چشمام ظاهر می شد.

بسم اللهی زیر لب گفتم و دستم رو آروم بردم جلو. همه جا تاریک بود واسه همین قیافه اش معلوم نبود. با دستم لمس کردم که خیالم راحت شه جن نیست. حالا انگار آدم لمس می کنه فرق جن و آدمو می فهمه! ترسیده بودم مغزم کار نمی کرد! دستم به یه چیز نرم و در عین حال تیغ تیغی برخورد کرد.


romangram.com | @romangram_com