#گوتن_پارت_48

قدمام رو تند تر کردم و به قهقهه بلندشون توجهی نکردم. هنوز داشتن میومدن. به گوشی ای که شارژش تموم شده بود برای چند هزارمین بار لعنت فرستادم.

اما با خودم گفتم اگه شارژ هم داشت به کی می خواستم زنگ بزنم؟ به جناب مثلا شوهر؟ یا به مامان و بابایی که ندارم؟ چشمای پر شده از اشکم که تو چشمام یه سد محکم اشکی درست کرده بودن دیدم رو تار می کرد. حقیقت این بود: ترسیده بودم! مثل یه جوجه ی تنهای خیس خورده زیر بارون !

- ناز نکن دیگه بیبی بیا بالا لاقل تا یه برسونیمت! قول می دم بهت خوش بگذره، مگه نه بچه ها ؟

هم زمان دوستاش با هم بله ی کش داری گفتن.

با عجز به خیابونی که حالا تو این تاریکی هوا خلوتِ خلوت بود نگاه کردم. انگار واقعا هیچ کس نبود!

ماشین از حرکت ایستاد و هم زمان سه تا پسر پیاده شدن. تا می تونستم توان باقی مونده ام رو ریختم تو پام و شروع کردم به دوییدن.

تیزی برق چاقوی بزرگی که تو دست یکی شون بود تازه دو زاریم رو انداخته بود که باید فرار کنم. منی که یه ساعت و خورده ای پیاده اومده بودم بدون این که چیزی بخورم مگه رمقی هم برام می موند واسه دوییدن؟!

صدای پاهایی که داشتن دنبالم می اومدن نزدیک و نزدیک تر می شدن. یه ذره توانی که داشتم رو جمع کردم و جیغ کشیدم:

- کمک!

دیگه داشتم نا امید می شدم. نفس کشیدنم منقطع و بریده بریده شده بود، اونا سه نفر بودن و من یکی!

یهو صدای پا متوقف شد و صدای داد و بی داد شون بلند شد، انگار که داشتن کتک می خوردن.

- مگه ناموس نداری مرتیکه بیشرف آشغال عوضی ...!


romangram.com | @romangram_com