#گوتن_پارت_47
من اینجا در شهر
زیر نور ماه، تنها با خودم
غریبه ترین بیگانه آشنای شهر هستم
میان مردمی که از نوع من هستند اما...
پرسه می زنم در حوالی شهر ...
به میدون بزرگی که مقابلم بود نیم نگاهی انداختم. یه تابلو کنارش بود، سعی کردم روش رو بخونم: میدان حر.
لاقل اینجا می تونستم یه ماشین پیدا کنم. به انبوه ماشین ها یی که میومدن و می رفتن نگاه می کردم. شاید بتونم بعد از یه ساعت و نیم راه رفتن یه ماشینی چیزی بگیرم. کیف پولم رو از کوله ام در آوردم تا موجودیم رو چک کنم. یه گوشه وایستادم و داشتم زیپ کیفم رو باز می کردم که مات موندم.
یه موتوری با سرعت از کنارم رد شد و کیفم رو رو زد. دسته ی کیفم که تو دستم بود رو یه جوری با چاقو زد که کیف رو برد و یه تیکه از بند کیف موند تو دستم. دنبالش دوییدم و با صدای بلندی داد می زدم دزد دزد!
همین طور که داشتم می دوییدم پام گیر کرد به یه چیز سفت و پخش زمین شدم. هر چی از دهنم در می اومد به سنگ بزرگی که پست سرم بود نثار کردم و از جام پا شدم. به همین راحتی موتور سوار از دستم در رفت. بند تیکه پاره شده ی باقی مونده از کیفم رو با حرص پرت کردم رو زمین و تو دلم با این که عصبانی بودم اما خدارو شکر کردم که اون یکی کوله ام که دفترچه خاطراتم همرام نبود. وگرنه کل زندگیم به فنا می رفت، چهار تا جزوه و کتاب که چیزی نیست! البته چهار تا جزوه و کتاب و کیف پولم! کاملا شدم آس و پاس! از جام پاشدم. خودم با حرص تکوندم، صدای خنده ی بلند چندتا مرد از پشت سرم می اومد. بی توجه بهشون به راهم ادامه دادم. یه ماشین پا به پام می اومد. برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. سه تا پسر جوون تو یه مزدا تیری آلبالویی و می خندیدن. پس صدای اینا بود. راهم رو کج کردم و بی تفاوت بهشون به راهم ادامه دادم. صدای یکیشون من رو از فکر کشید بیرون:
- آخی ! عزیزم کمک لازم نداری؟
بقیه دوستاش زدن زیر خنده. با پررویی تمام ادامه داد:
- من دکتر خوبیما! قول می دم سریع خوبت کنم!
romangram.com | @romangram_com