#گوتن_پارت_46

- نوش جان!

یه جوری به آخرین دونه ی سیب زمینی نگاه می کرد که سیب زمینی بدبخت از این که می خواد بره تو شیکم من شرمنده شد!

تو فکر از جام بلند شدم و بی حواس بدون این که حتی از کامیار تشکر کنم با یه خداحافظی خشک و خالی سلف رو ترک کردم و از دانشگاه اومدم بیرون. حوصله ی کلاس های دیگه ام رو نداشتم. فریدون هم که قرار بود سه ساعت و نیم دیگه بیاد! واسه همین باید خودم می رفتم خونه.

با صدای بوق ماشین نگاهم خورد به ایستگاه اتوبوسی که اون سمت خیابون رو به روی دانشگاه بود. از اون جایی که از پیاده رفتن بهتر بود و این طرف ها سخت ماشین پیدا می شد راه مونده رو طی کردم و تو ایستگاه منتظر اتوبوس نشستم.

چند دقیقه بعد یه اتوبوس سبز رنگ اومد و درش با صدای پیسی باز شد. سوار شدم.

از بی ملاحظگی قبلیم و خالی بودن باک بنزینم که باعث شده بود خودم نتونم ماشین بیارم کلی حرص خوردم. صورتم رو به خنکای شیشه پنجره سپردم و نفهمیپم چی شد که باز روی خرس قطبی من گل کرد و خوابم برد.

- خانوم ... خانوم!

با شنیدن این صدا چشمام رو باز کردم. فضای اطرافم ناشناخته بود برام. تازه یکم لود شدم. تو اتوبوس خوابم بـرده بود. حالم یه حال عجیب و سردر گمی شده بود. کلافه پول راننده رو دادم و پیاده شدم.

هوا تاریک بود. کلافگی و سردرگمی دیوونه ام می کرد. حسم حس کسی بود که تو پذیرایی خوابش می بره بعد یهو از خواب بیدار می شه می بینه یه عالمه مهمون دورشه. به اطراف که نگاه کردم تا چشم کار می کرد اتوبوس بود که کنار هم پارک شده بود. حالا چه خاکی به سرم بریزم ! اینجا کجاست اصلا ؟گوشیم رو از تو جیبم در آوردم، هر چی دکمه اش رو فشار دادم و نگه داشتم روشن نشد که نشد.

شارژش انگار خیلی وقت بود که تموم شده بود. بی هدف به یه سمت حرکت کردم تا شاید تاکسی ای چیزی پیدا کنم یا لاقل راه خروجی این جا رو ! صدای خنده ی بلند چند تا مرد و یه زوزه ی وحشتناک که نمی دونستم مال چه حیوونی بود می اومد. بالاخره در بزرگ ورودی یا خروجی اتوبوس ها رو پیدا کردم و از اون پارکینگ اتوبوس ها اومدم بیرون.

به چراغای رنگ و ارنگ سبز و قرمز و زرد و نارنجی خیابون ها خیره شدم. بی هدف گام هام رو یکی بعد از اون یکی بر می داشتم و می رفتم جلو. نمی دونستم کجام و کجا می رم. یاد یه دل نوشته افتادم:

- زمان مرا تازیانه ی غم می زند


romangram.com | @romangram_com