#گوتن_پارت_43

چند تا از وسیله های ضروریم رو برداشته بودم و رفته بودم خونه امیر ارسلان . خونه که چه عرض کنم عمارت! عمارتی که امیر ارسلان به اسم ارشان زده بود به عنوان هدیه ازدواج صوریش!

دلم می خواست از بقیه اش بنویسم ولی بقیه اش تو یه کلمه خلاصه می شد: اجبار! زورگویی یا شایدم قدرت ! چه چیزایی رو تحمل کردم... تو برگه های کاغذ جا نمی شد اگه می خواستم کلش رو بنویسم و اونقدر درد داشتن که به اندازه ی کافی بس بود! همین که تو ذهنم به زور خاطره هاشو نگهشون داشته بودم کافی بود برای داغون کردنم و دیگه دستم به خودکارم نمی رفت که ازشون بنویسم.

دفتر رو بستم و گذاشتم تو کوله پشتی ام.

پنجره ی اتاقم رو باز کردم و رو تخت دراز کشیدم. پنجره ی بزرگی کنار تختم بود که باعث می شد آسمون شب رو بتونم بخوبی ببینم. انقدر به رقـ*ـص ستاره ها تو آسمون سورمه ای شب نگاه کردم که بالأخره خوابم برد.

با صدای مهلا خانوم بیدار شدم. بوی عطر مخصوص آرشان همه جای اتاق رو پر کرده بود. نمی دونم شاید هم اشتباه می کردم ولی انگار وقتی خواب بودم آرشان این جا بوده. بوده که بوده اصلا! حالا انگار چقدر بود و نبودش مهمه!

شلوار لی ام رو پوشیدم. آبی به دست و صورتم زدم و بعد از خوردن یه صبحونه چند دقیقه ای سریع حاضر شدم. ده دقیقه تا یک ربع به شروع کلاسم مونده بود. می تونستم از الان لحظه ای رو که استادسر کلاس راهم نمی ده تصور کنم. می خواستم فریدون، راننده ی آرشان رو بپیچونم ولی نشد چون ماشین خودم بنزین تموم کرده بود ناچار به همون فری راضی شدم.

با یه ماشین مدل بالا جوری آروم رانندگی می کرد که به لاک پشت گفته بود زِکی! برو کنار من جات هستم! مخصوصا که سن و سال نسبتا بالایی داشت.

انقدر تو ماشین بهش غر زدم که بالاخره بعد از تاب دادن سبیل های نقره ای رنگش پاشو گذاشت رو پدال گاز. همین که به درب اصلی ورودی دانشگاه رسیدم با دو و نهایت سرعت سمت ساختمون و کلاس مورد نظرم دوییدم و وقتر رسیدم دیدم که بله! استاد گرامی پای تخته ایستاده بود و داشت یه سری چیزا رو پای تخته یاد داشت می کرد.

کوله امو بغـ*ـل زدم و یواش یواش از کنارش رد شدم. قلبم داشت می اومد تو دهنم؛ یه قدم مونده بود به نیمکت برسم که با صدای استاد به خودم اومدم:

- چه عجب خانوم فرهان تشریف فرما شدین!

- چه عجب خانوم فرهان تشریف فرما شدی!

لو رفتم تمام! حالا لو رفتن من به کنار، این فامیلی منو از کجا می دونست؟ با لب و لوچه ای اویزون و نا امید برگشتم سمت استاد. یه نگاه از جنس نگاه های آرشان که وقتی موفق می شد بهم زور بگه بهم انداخت ولی حالتش بدتر بود. نگاهش ترسناک و نافذ و اساسی جدی بود!


romangram.com | @romangram_com