#گوتن_پارت_42
نمی تونستم فکرام رو یه جا متمرکز کنم. وقتی کسی هست توی زندگیت که دوستش داری انگار دلت قرصه، با همه ی همه ی مشکلاتت کنار میای، چه خوب و چه بد! جلوی مشکلاتت می ایستی و خیلی راحت ردشون می کنی ولی وقتی هیچ کس نیست که توی مشکلاتت بگی لاقل اگه این فلان چیزم این طوری شده لاقل فلان کسم هست کنارم! ولی وقتی کسی نیست کم میاری!
به اندازه ی تموم نداشته هات رو کم میاری ، حتی گاهی خودت رو!
انقدر که دیگه توانی برای مقابله برات نمی مونه!
اتاق بیمارستان بد جوری ساکت شده بود بعد از تموم شدن حرفامون سکوت حاکم شد
و فقط هر از گاهی صدای پِیج کردن دکترا از بلند گو به گوش می رسید.
با صدای گرفته و بی جونی که انگار از ته چاه بلند می شد گفتم:
- قبوله !
انقد صدام آروم بود که حتی فکر می کردم صدام رو نشنیده باشه.
گفتم قبوله و یه مُهر قرمز زدم رو کاغذ سفید بختم که با خیال راحت از درد و غصه و زورگویی پرش کنن.
گفتم قبوله و خودم و خودم رو چال کردم کنار تنهاییام. گفتم قبوله و بعد از اون...!
دو هفته از چهلم بابا بیشتر نگذشته بود که عقد کردیم. به همین راحتی. بابا هومان چقد مظلوم بودی و غریب بین این فامیلای گرگ صفتت! هنوز به سال بعد از فوتت نرسیده ...!
تو اون چند روز قبل از عقد، خونه ی بابا که به نامم شده بود رو به چند تا دانشجو با وسیله هاش اجاره دادم. البته در اتاقم رو با وسایل شخصی ام قفل کردم و ورود اون اتاق. رو ممنوع کردم براشون و وسیله های باقی مونده بابا رو ریختم تو یه ساک و نگه داشتم تو اتاقم.
romangram.com | @romangram_com