#گوتن_پارت_41

لحنش یکم آروم شد:

- یه مدت لاقل صوری باید هم دیگه رو تحمل کنیم! نصف این پول هم بهت می رسه. در اصل نصفش مال من و نصفش مال توئه که در صورت ازدواج مون بهمون می رسه.

- متأسفم برات، یعنی انقدر پول برات مهمه ؟ نمی خواست توی چشمام خیره بشه. نگاهش غمگین بود. با لحن بی جونی گفت:

- پول اون مرتیکه پیر خرفت رو ؟! فقط می خوام از دست گیرهای مامان و بابام راحت شم. همین که بگیرم، می دم بهشون و خلاص! راحت می شم از دستشون!

- یعنی تو ...

- یعنی من چی؟ فکر کردی من مریضم به زور بخوام با کسی اونم مثل تو ازدواج کنم؟ تو حتی یک دهم دوست دخترای منم نمی شی! مطمئن باش هیچ کاری هم با تو ندارم! بهتره فکرات رو بکنی! امیر ارسلان آدمی نیست که به راحتی عقب بکشه از چیزی که می خواد.

مثل خودش پوزخند زدم.

- هه! چی شد مگه بابات نیس؟ یهو شد امیر ارسلان؟

- چه بابایی! چه مامانی! چه کشکی چه آشی! این که من الان این جام فقط به خاطر اینه که وقتی بدنیا اومدم بچه داشتن مُد بوده.

متعجب نگاهش می کردم. انگار این جمله یه دفعه از دهنش پریده بود بیرون. تحکم و جدیت تو صداش باعث می شد برق ریزی که تو چشماش بود به چشم نیاد.

رفتم تو فکر. اگه بخوان بلایی سرم بیارن! اگه همه ی اینا یه نقشه باشه! این ارثیه چیه که بابا نمی خواست قبولش کنه در حالی که باهاش می تونست یه زندگی مرفه داشته باشه؟ اصلا اون مرد که می گن پدر بزرگ منه چرا باید همچین وصیتی بکنه؟

نمی دونستم هنوزم تو همین اطراف ما افراد متعصبی که روی سنت های غلطشون موندن هنوزم هستن. هنوزم رد پای عقایدشون هست و ما، نسل جدید باید تاوان اشتباهاتشون باشیم!


romangram.com | @romangram_com