#گوتن_پارت_40
- قرار بود رضایت بگیرین نه اینکه به این حال و روز بندازینش! مگه نگفتم به صیام بگو استخدامش کنه؟
- آخه آقا امیر ارسلان خان ...
دوباره داد زد. انگار از صدای خودش خوشش میومد!
- هی می گـه امیر ارسلان خان! من چی می گم تو چی می گی! برو سمت یه بیمارستانی، درمونگاهی چیزی! زود باش! ...
انگار اون سیاهچال عمیق بالاخره موفق شد که منو توی خودش غرق کنه.
چشمام رو که باز کردم آرشان دست به سـ*ـینه و با اخم هایی تو هم کنار تخت ابی رنگ نشسته بود و نگاهم می کرد. چند بار پلک زدم. نگاهم اول تار بود. بالاخره تونستم از بین پرتو های نورببینمش. با کینه نگاهش کردم و سر مو چر خوندم سمت دیوار. صدای چکیدن قطره به قطره ی سرم می اومد. یه لحظه فکرم پر کشید، اگه بابا بود..! بغض کردم. انقد دلم پر بود که متوجه نشدم حرف دلم رو رو زبون آوردم.
همونطور که دست های قفل شده اش رو روی زانوش گذاشته بود، یکم به سمت من خم شد:
- اگه بابات بود چی؟ خوشحال می شد با این ریخت و قیافه تو این وضعیت ببینتت؟ خوشحال می شد؟
جوابش سکوت بود. ادامه داد.
- چرا انقدر تخس بازی در میاری آخه؟ فکر کردی من سادیسم دارم که بیام اذیتت کنم یا عاشق اینم که بیام باهات ازدواج کنم؟ اصلا می دونی چند سال بهت بگن یکی هست، معلوم نیس کجاست اما فقط باید با اون ازدواج کنی یعنی چی؟
صداش آروم بود اما لحنش هر لحظه ناراحت تر و خشمگین تر می شد.
- من عاشق دل خسته ات نیستم مثل این قصه ها و رمانا که بیام نازتو بخرم بگم تروخدا بیا با من ازدواج کن! ولی الان مجبوری. یعنی مجبوریم!
romangram.com | @romangram_com