#گوتن_پارت_39
بالاخره از محوطه ی دانشگاه اومدم بیرون.
منتظر ماشین وایستاده بودم ولی زیاد اون طرفا ماشین نمیستاد و تک و توک هم که رد می شدن نگه نمی داشتن. به خشکی شانس! کاش امروز با ماشین میومدم.
سرم به طرز سرسام آوری گیج می رفت ولی با لجاجت تمام وایستاده بودم در حالی که حتی گاهی از سر گیجه تلو تلو می خوردم.
یه لحظه حس کردم هیچی نمی بینم، از بس که همه جا سیاه شده بود. شایدم تو یه سیاهچال عمیق فرو رفته بودم. زانوهام لرزیدن و شل شدن ولی قبل از این که کاملا پخش زمین شم روی هوا موندم. درسا مثل یه قاصدک.
چشمام بسته بود اما حس کردم رو هوام. صدای باز و بسته شدن در اومد و بعد رو یه جای نسبتا نرم فرود اومدم. به محض اینکه درازکش شدم حس کردم گرمای کمی تو وجودم جاری شد. صدای آرشان اومد:
- تن لشا مگه نگفتم مراقبش باشین؟
- آقا باور کنید دستور امیر ارسلان خان بود. نمی تونستیم بر خلافش کاری کنیم، گفته بودن...
آرشان پرید وسط حرفش:
- دستور بود که بود! نگفت که به کشتنش بدین!
طوری که انگار با خودش حرف می زد گفت:
- درست حسابی هم که چیزی نمی خوره...
تن صداش بالا رفت:
romangram.com | @romangram_com