#گوتن_پارت_38

دیگه نتونستم جو کلاس رو تحمل کنم؛ حتی از حرفای استاد فارابی هم دیگه چیزی رو نمی فهمیدم.

از جام پا شدم و رفتم سمت جایگاه استاد. یکم تلو تلو می خوردم ولی لرزش و تعادل تنم رو حفظ کردم. استاد فارابی که سایه ام رو حس کرده بود سرش رو آورد بالا و پرسشگر نگام کرد:

- بله خانوم فرهان، چیزی شده؟ سوالی داری؟

با من و من کردن گفتم:

- استاد می خواستم اگه اجازه بدین زودتر برم امروز.

- چرا دخترم؟ مشکلی پیش اومده؟ رنگ و روتم پریده حواستم که به درس نیس!

- نه استاد مشکلی نیس فقط ...اگه اجازه بدین ...

- اگه انقد مهمه که نمی تونی بگی اشکالی نداره، همین الان می تونی بری ولی مراقب باش گفته باشم دفعه بعدی این جوری با این رنگ و روی پریده و حواس پرت شده کلاس راهت نمی دما!

- چشم استاد.

- به سلامت.

کیفم رو برداشتم. استاد از جاش بلند شده بود و داشت ادامه درس رو می داد، سری براش تکون دادم و از کلاس اومدم بیرون. می دونستم استاد این درسمون آدم خوبیه برای همین ازش اجازه گرفتم.

هر از گاهی انگار یه چیزی تو سرم فرو می ریخت و احساس ضعف می کردم برای همین مجبور می شدم چند لحظه ای تو راه پله بایستم. انگار نیروی جاذبه ی زمین بیشتر از روز های دیگه بهم غلبه کرده بود و کم کم داشت منو به زمین می چسبوند.


romangram.com | @romangram_com