#گوتن_پارت_37
- بفرمایید! حرفاتون رو زدین.
امیر ارسلان یا همون پدر آرشان گفت:
- ولی جوابی نشنیدیم!
- جوابتون واضحه! آینده ی من دست پدر شما نیست! من احتیاجی به این ثروت ندارم. وقتی پدرم قبول نکردن من هم قبول نمی کنم! بفرمایید تشریفتون رو ببرین!
امیر ارسلان برافروخته در خالی که رگ های گردنش از فرط عصبانیت بر جسته شده بودن از جاش بلند شد که به همراهش پسر و زنش هم پا شدن. عصبانی گفت:
- تو شاید لازم نداشته باشی، دلیلش خم واضحه چون نمی فهمی پولدار بودن یعنی چی. ولی ما این ثروت رو می خوایم! اونقدری هم برامون ارزش داره و مهمه که تموم این سال ها رو دنبالتون بگردیم! به هر نحوی هم که شده بالاخره بدستش میاریم و اما تو...! حرفای امروزت روزی برات گرون تموم می شن! از بابات جسارت و پرروئی و گستاخی رو خوب به ارث بردی!
همه شون با هم رفتن بیرون و در رو کوبیدن. حرف آخرش نمک خیلی قوی بود برای زخم تازه ی از دست دادن پدرم...
به صفحه های دفترم که پر شده بودن نگاه کردم. می خواستم بقیه اشو بنویسم ولی بقیه اش درد داشت! همه اش درد بود اما از این به بعد بیشتر حس می شد چون دیگه پشت و پناهی برام نمونده بود.
درد نگاه های پسرای مجرد همسایه ها، درد اذیت کردنا و تعقیب کردنای محافظای امیر ارسلان. درد زور گوییاش و تیکه ها و طعنه و پوزخندهای آرشان با همون نگاه های دریده و برنده اش، درد روزی که همسایه ها واسم حرف در آوردن و در نهایت یه نماینده از طرف همه شون اومد که ازم بخوان خونه رو بفروشم و برم یه جای دیگه. خونه ای که مال بابا بود و حالا شده بود مال من!
درد عوض شدن نگاه های بقیه، درد گرسنگی چون امیر ارسلان خان انقدر پارتیش کلفت بود که سفارش کرده بود نفس فرهان رو هیچ جا استخدام نکنن و بدتر از همه ی اینا درد نبودن بابایی که پیشم باشه!
دفترم رو باز کردم و به تاریخ ده روز بعد از چهلم بابا شروع کردم به نوشتن.
سر کلاس شیمی آلی بودم. هم سرم درد می کرد و هم ضعف و گرسنگی باعث سرگیجه ام شده بود. از طرفی انقدر حالم بد شده بود که نمی تونستم سر جام بشینم. آرشان طبق معمول پیش یه دختر دیگه نشسته بود و باهاش گل می گفت و گل می شنید و می خندید.
romangram.com | @romangram_com