#گوتن_پارت_36
ادامه داد:
- می دونم داغداری، ولی مقدمه چینی نمی کنم می رم سر اصل مطلب. پدر بزرگ شما قبل از فوت وصیت نامه ای رو تنظیم کرده بودن که مربوط به دوتا پسرشون بوده، آرمان و امیر ارسلان.
اسم بابا که آرمان یا امیر ارسلان نبود! هومان بود! چیزی نگفتم تا حرفش تموم شه.
ادامه داد:
- وصیتی که داشتن بدون رضایت هرکدوم از پسرا انجام نمی شد، پدر تون با این وصیت نامه مخالف بودن کاملا و قبول نکردن. و شبانه بی خبر با شما و مادرتون که تقریبا شما یه سالتون بود رفتن و دیگه خبری ازشون پیدا نکردیم. حتی اسمشون رو هم عوض کردن اما فامیلی شون رو نه. تا روزی که توی دانشگاه پسر امیر ارسلان شما رو شناخت و ما الان اینجاییم. شما می دونید که غیر از عموتون که قیم قانونیتون محسوب می شه توی خانواده پدری تون کس دیگه ای رو ندارید. و با این که به سن قانونی رسیدین اما این صلاح نیست که شما بخواین تنها بمونین اونم تو یه همچین جایی.
از چشمام نفرت می بارید. دیگه دلم نمی خواست حتی یه کلمه از حرفاش رو بشنوم. تند و عصبی گفتم:
- اصل حرفتون رو هرچی سریع تر بزنین و تنهام بزارید!
پوزخند بی مهابای آرشان رو مخم رژه می رفت. اگه می تونستم خفه اش می کردم. با این که وحیدی از طرز حرف زدنم عصبی شده بود ولی ادامه داد:
- پدر بزرگتون از خانواده ی اصیلی بودن، برای همین وصیت کردن ثروت ایشون در صورتی به دو فرزندشون می رسه که وارث حقیقی شون از خون و ریشه ی خودش باشه و خیالش راحت شه که اصالتش حفظ می شه. و ایشون قید کردن که در صورت نپذیرفتن تمام ثروتشون به مراکز خیریه برسه.
از این وقیحانه تر چیزی می تونست باشه؟ حالا دلیل کارای بابا رو می فهمیدم. همیشه می گفتم لابد دلیلی داشته بابا برای این مخفی کاراش و حالا می فهمیدم.
پوزخند آرشان کم رنگ شده بود ولی اخم غلیظی بین ابروهاش بود. پدر و مادرش با اکراه و به یه حالت چندشی بهم نگاه می کردن.
به نشونه ی اعتراض از جام بلند شدم، رفتم سمت در و در رو باز کردم و همون طور که داشتم با دست به بیرون اشاره می کردم گفتم:
romangram.com | @romangram_com