#گوتن_پارت_35

با شنیدن صدای زنگ رو از آینه گرفتم، یه شال انداختم سرم و رفتم سمت در. لابد بازم همسایه ها بودن که به زور برام غذا آوردن. ولی..!

در رو که باز کردم سه تا مرد و یه زن جلوی در بودن که تو قاب چشمام جا گرفتن. همون پسر که توی دانشگاه دیده بودمش و با تنفر نگام می کرد و حتی سر خاک هم دیده بودمش، جزوشون بود.

مردی که یکم مسن تر می زد و موهای کنار شقیقه اش رو به سفیدی می رفت، گفت:

- دختر خانوم باید باهات حرف بزنیم.

مردد نگاهشون کردم. بالاخره از جلوی در بی حرف رفتم کنار و اومدن داخل. حتی جواب سلام به زور و مجبوریشون رو ندادم. فقط به کفش هایی نگاه می کردم که اومدن رو فرش و رفتن سمت پذیرایی.

آرشان که پشت سرشون بود مکثی کرد و کفشاش رو در آورد. انتظار داشتم اونم مثل بقیه با کفش بیاد. روی فرشی که بابا نماز می خوند با کفش اومده بودن، اما حالا که بابا نیست مگه مهمه؟

همین که روی مبل ها نشستن روی یه صندلی دور تر ازشون نشستم و حتی به خودم زحمت ندادم برم آشپزخونه تا چایی یا میوه ای چیزی بیارم.

عملا می خواستم بهشون بگم حرفتون رو بزنین از جلوی چشمام دور شین حوصله اتو نو ندارم یا همچین چیزایی.

همون مرد مسن لب به حرف باز کرد:

- وحیدی هستم خانوم فرهان. وکیل پدر بزرگتون.

به پدر بزرگی فکر کردم که نداشتم، شایدم داشتم ولی من حتی یه بارم ندیده بودمش.

اون موقع ها فقط من بودم و مامان و بابا. مگه همین بس نبود؟


romangram.com | @romangram_com