#گوتن_پارت_34

اشک اول؛ پسربچه اروم شده بود ولی از حالتش معلوم بود می خواست ناز کنه و ناز بخره.

اشک دوم؛ عکس چهره ی بابا دوباره جلوی چشمام نقش بست ‌و سیل خاطره ها به ذهنم هجوم آوردن.

یه لحظه آرزو کردم کاش انقدر حافظه ام قوی نبود ...

اشکِ... نمی دونم اشک چندم بود. اصلا نفهمیدم کی اشکام سیل شدن رو صورتم و بالاخره ...گریه کردم !

نگاه سنگینی از صبح بد جور آزارم می داد. سعی می کردم نادیده بگیرمش ولی فایده ای نداشت، یه نگاه آشنا که جنسش رو نمی تونستم بفهمم.

همین که دیدمش سریع شناختمش. حتی به این فکر نکردم که این الآن این جا چیکار می کنه، همه چی برام بی معنی و گنگ و مبهم بود. باز به قاب عکسی که کنارش یه ربان مشکی خودنمایی می کرد خیره شدم. برش داشتم و با حرص ربان رو از گوشه اش برداشتم و کندم ولی یکی ته دلم پوزخند می زد می‌گفت:

- این کار پدرت رو بر نمی گردونه نفس!

اشکام دارن بی صدا رو گونه ام می رقصن و سر می خورن. کسی نیست که بتونه آرومم کنه. عجب دردی! ناخود آگاه پاهایی که چهار زانو بودن رو جمع کردم، زانوهامو محکم بغـ*ـل کردم و چونه ام رو گذاشتم روشون. نگاهم قفل عکس بود. این عکس رو بزور از تو آلبوم پیدا کرده بودن، از بس بابا عکس یه نفره نداشت، یکی از عکسامون رو با فوتوشاپ درست کرده بودن. تو همه ی عکسا من بودم و بابا.

مگه می شد بابا اشکای من و ببینه و چشماش در جا بارونی نشن؟ مگه می شد اشکام رو ببینه و این جوری تو عکس بخنده؟ لبام می لرزید و بی اختیار به هم می خورد. صدای گرفته ام بعد از مدت ها از ته گلوم اومد بیرون و بعد از نه روز حرف زدم:

- بابا!

دیگه نفهمیدم چی شد. دنیا داشت دور سرم می چرخید... انگار فهمیده بود من دیگه تو چرخ فلکش نمی تونم باهاش راه بیام، خودش دورم می چرخید. انگار سواره نظام در برابر من پیاده میتازوند.

دو سه روزی گذشت. روزا دیگه روز نبودن. جهنم بودن. برزخ بودن. دیگه خبری از آدمایی که دورم بودن اون هم الکی و مصنوعی نبود! من بودم و خودم و بالش خیسم. خیره بودم به منی که از توی آینه و با چشمایی سرخ از اشک نگاهم می کرد و تنها شدنم رو به رخ ام می کشید.


romangram.com | @romangram_com