#گوتن_پارت_33

مرگ بابا!

از همون روز که همسایه ها رو دیدم فرقی نداشتم با عروسک هایی که یه عروسک گردون حرکتشون می ده. انگار خدا به زور تکونم می داد و وادارم می کرد بی هدف برم جلوتر.

نه گریه کردم، نه ضجه زدم، نه با کسی حرف می زدم، نه چیزی می خوردم و نه حرفی می شنیدم.

مدام آغـ*ـوش گرم بابا بعد از هر روز که کلاس می اومدم جلوی چشمام بود. حسرت آخرین آغـ*ـوش پدرانه اش به دلم مونده بود. باید اون روز مثل همیشه بعد از کلاس بغلم می کرد و کلی قربون صدقه ام می رفت‌.

ولی چیزی که در واقعیت باید می دیدم اتاق سفید رنگ بیمارستان و سرم و آمپول های مختلف بود. انقد بـرده بودنم بیمارستان که دکترش دیگه منو می شناخت. هر کاری می کرد و هر حرفی که به ذهنش می رسید می زد تا وادارم کنه گریه کنم و از این بی روحی در بیام، ولی فایده ای نداشت.

انقدر تو شوک بودم که فکر می کردم تو یه کابوس بزرگ گیر کردم و همش یه خوابه. یه خواب عمیق که کسی نمی خواد بیدارم کنه.

نگاه همه نسبت بهم رنگ ترحم ترحم گرفته بود و من متنفر بودم از این نگاه ها که مسخره بودن و پوچ و توخالی.

از بین اون ها نگاه هایی هم بود که تازه معنی شونو می فهمم.

نگاه هایی که تو چشم دو نفر دیدم. هم غبار غم داشتن و هم گرد کینه. کینه ی چی؟ نمی دونم!

سر خاک نشسته بودم. امروز روز هفتم بود‌. عکس بابا درست مقابل چهره ی سرد و بی روح من بود و خاموش بهم لبخند می زد. من خیره شده بودم به چشمای خندونی که دیگه دیدنشون می شه برام حسرت. شنیدن صداش، کنارش بودن و ... همه اش می شه برام حسرت .

صدای گریه ی یه پسر بچه باعث شد نگاهم رو از عکس بگیرم و از بین جمعیت دنبال صاحب صدا بگردم. به پسربچه ی سه چهار ساله ای نگاه کردم که پاش به یکی از قبر ها گیر کرده بود و زانوی شلوارش پاره شده بود.

یه مرد سریع دویید سمتش و تو آغوشش گرفت. چند لحظه بعد یه خانوم هم اومد کنارشون و پسربچه رو تو آغـ*ـوش کشید. انگار مادرش بود.


romangram.com | @romangram_com