#گوتن_پارت_4
وقتی داشتم برمی گشتم یه جعبه شیرینی خریدم و به روناک هم خبر دادم. وقتی شنید کلی خوشحال شد. روناک صمیمی ترین دوستیه که دارم. کسی که کمکم کرد تا بتونم بعد از فوت مامان روی پاهام وایستم و دوباره حالم خوب شه. روناک هم یه دانشگاه خوب تو همین تهران قبول شده بود ولی آزاد. هرچی که بود خوشحال بودم که از هم دور نشده بودیم. تا نزدیکای عصر با روناک تو شهر گشتیم و شادی مون رو جشن گرفتیم و البته کلی خسارت به جیب پدر گرامی وارد کردیم.
منو روناک عاشق اینیم که قانونو دور بزنیم، فرقی نمی کنه چه قانونی باشه، همین که با بقیه فرق داشته باشی کافیه. اینم عاقبت افتادن دوتا دیوونه ی شبیه به هم کنار همه دیگه!
تا صبح از خوشحالی خوابم نمی برد. بالاخره چند روزی که مونده بود تموم شد و پاییز رسید. باصدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم.
بیدار شدن که چه عرض کنم، از بس دیشب خوابم نمی برد دیر خوابیده بودم و از اونجایی که حسابی خوابم می اومد مجبور شدم خودمو ازتخت پرت کنم پایین تا بیدار شم.
یه آبی به سر وصورتم زدمو حاضرشدم. مانتوی سورمه ای کاربنی خوشرنگی که بابا تازه برام گرفته بودو با شلوار جین همرنگش که به قول بابا پاره پوره بود ست کردم. مقنعه مشکیم و سر کردم و ساعت مچی با بند سورمه ای رنگ رو به دستم بستم.
به قول روناک ناف منو با رنگ آبی و سورمه ای بسته بودن. عاشق چرخ دنده های کوچولوی ساعتم بودم. یاد تعریفی که روناک از ساعتم کرده بود افتادم: دل و روده ی ساعت با مارک با رنگ سورمه ای... !
به یه کرم ضد افتاب و یه رژ کالباسی همرنگ لبام بسنده کردم. برای اخرین بار خودمو تو اینه چک کردم. اضطراب توی صورتم معلوم بود. یکم رنگم پریده بود.
چیز خاصی توی چهره ام نداشتم. چشمای مشکی متناسب باصورتم و مژه های بلند اما صاف و زیتونی تیره که همرنگ موهام بودن. ابرو های متوسط و کم پشت و مرتب که نیازی به اصلاح نداشتن، بینی متناسب باصورتم که کوفته ای بود و ازبابا هومان به جای ارث بردن چشمای خاکستری خوشرنگش به ارث بردم.
لبای تقریبا قلبی یک اندازه و متوسط که اونم متناسب باصورت کشیدم بود.
نا امید و مضطرب لبام رو جمع کردم. با این قد و قواره دراز و لاغر ...
بیخیال بابا داروسازی رو عشق است و شیمی!
با ادکلنم تقریبا دوش گرفتم، به کوله ام چنگ زدم و بشمور سه از خونه زدم بیرون.
romangram.com | @romangram_com