#گوتن_پارت_3
بوی شمشاد و چمن خیس زیر بینیم پیچیده بود اما هر لحظه عطر آرشان بیشتر و بیشتر می شد. صدای نزدیک شدن قدماش و خش خش برگ ها یکی شده بود. مثل یه بچه ی بی پناه زانوهام روبغل کردم و بیشتر تو خودم فرو رفتم.
نفسم تو سـ*ـینه ام حبس شده بود. آروم زمزمه کردم:
- خدایا پیدام نکنه... نمی خوام ببینمش ازش متنفرم!
صدای پا قطع شد. داشتم به این فکر می کردم که چطوری ریق رحمت رو سر بکشم. شک نداشتم که پیدام کرده. مگه اینکه کور بود تا منو از این فاصله ی کم نمی دید. صدای گومب گومب قلبم بیشتر حیرونم میکرد. حتی گوشه ی پلک راستم هم نبض گرفته بود و آروم می پرید.
باز صدای پا اومد اما اینبار داشت کمتر و کمتر می شد. یعنی واقعا داشت ازم دور می شد؟ همین که رفت یه نفس راحت کشیدم. آروم سرم رو آوردم بیرون و با حالت نوسانی اطراف رو نگاه کردم. انگار آب ریخته باشن روی آتیش، نفس حبس شدم رو رها کردم و آخیش از ته دلی گفتم. همین مونده بود که دفترمو بخونه و...!
صدای کشیده شدن چرخ لاستکای ماشین مشکی رنگش با سنگ های بی نوای سنگفرش اومد. نمی دونم اسم ماشینش چی بود. تاحالا دقت نکرده بودم، برام مهم هم نبود اما یه بار که روناک ماشینش رو جلوی دانشگاه دیده بود، یادمه یه جن و پری یا همچین چیزی توی اسمش داشت.
دفترم رو از تو کوله ام برداشتم و بازش کردم. به کاغذای کاهی تزئین شده اش نگاه کردم و روشون دست کشیدم. بعضی جاها رد اشک خشک شده، باعث شده بود تا کاغذ حالت مواج به خودش بگیره. جلدش طرحی شبیه به تخته های چوب داشت اما چوبی نبود.
حدود دویست صفحه ای داشت. واسه نوشتن جزئی از زندگیم کافی بود ولی کل زندگیم با همه ی درداش که توش جا نمی شد، می شد؟
خودکار آبیم رو برداشتم و شرع کردم به نوشتن ادامه اش:
بالاخره داروسازی قبول شدم اونم دولتی، توی تهران بیخ گوشمون. وقتی به بابا هومان گفتم برق خوشحالی رو توی چشماش دیدم. با بغض مردونه ای که تقریبا مهارش کرده بود گفت:
- این انتخاب خودت بوده بابا، من همیشه آرزومه تو بهترین ها ببینمت، خوشحالم که به خواسته ات رسیدی، سعی کن همیشه بهترین باشی، هرچی که هستی و هرکی که هستی بهترین خودت باش نفس بابا.
اون روز انقد خوشحال بودم که خبرش رو به مامان هم دادم. نمی دونم خوشحال شد یا نه ولی وقتی گل های رز مشکی که عاشقشون بود و پرپر می کردم کلی از آرزوهام باهاش حرف زدم و ازش خواستم که کمکم کنه.
romangram.com | @romangram_com