#گوتن_پارت_28
- من نمی خورم.
همون طور که خونسرد منو رو نگاه می کرد و یه پاش رو انداخته بود رو اون یکی پاش گفت:
- پس می شینی هر وقت من غذام رو کامل خوردم می ریم.
با لحن غلیظی ادامه داد:
- خانوم فرهان!
با عصبانیت نشستم سر جام. حس می کردم رگ های گردنم برجسته شده از حرص . صدای کوبش قلبم که ناشی از عصبانیت بیش از حدم بود رو خودم حس می کردم. انگار از بینیم حرارت می زد بیرون.
گوشیم رو گرفتم دستم و مشغول بازی کردن شدم. داشتم آخر یه مرحله رو به پایان می رسوندم که غذاها رو آوردن. دو پرس بود. لابد می خواست باز با زور مجبورم کنه بخورم، عمرا! ابرویی بالا انداختم و به بقیه ی بازیم ادامه دادم.
داشتم چت های بچه های رو می خوندم که با سرفه ی مصلحتی آرشان به خودم اومدم. به میز نگاه کردم. ظرف های غذا هر دو تاشم خالی بود. تو دلم گاوی نثارش کردم و از جام بلند شدم. باز مچ دستم و کشید. مجبوری نشستم تا ببینم باز چی می گـه.
د بگو آخه غذاتو که کوفت کردی پاشو دیگه! صدای بمش به گوشم خورد:
- الآن میرزاقاسمی میارن واست. این غذا تو لیست غذاهاشون نبود واسه همین یکم طول می کشه. وقتی خوردی می ریم.
تموم عصبانیم در جا دود شد و رفت هوا. چشمان داشت درمیومد.
متعجب بهش نگاه کردم. از کجا می دونست من عاشق میرزا قاسمی ام؟ اصلا چی شد کی سفارش داد کی غذا شو خورد که من نفهمیدم؟ هنوز قلقش دستم نیومده بود انگار. به ثانیه نکشیده کاری که توش تخصص داشتو انجام داد. ضد حال!
romangram.com | @romangram_com